سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

ننشستیم و نخواهیم نشست

می برندم چو از این دار سرِ دار دگر

می دهد حکم به قتلم ز چه سردار دگر

من چه کردم مگر ای یار؟ خدا را تو بگو

هیچ کردم به جز از میل تو کردار دگر؟

همه گویند به فریاد: که او را مکشید

لیک دارند مگر گوش بدهکار دگر

چو به دارم نکِشند و نکُشندم، باری

خواه از این راه وَ یا خواه به رفتار دگر

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

گر به مسجد بروم، یا که به زندان بروم

همه دانند که من در ره ایمان بروم

"دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم"

من نیم آن که دگر پای ز ره در بکشم

ور که اعدام کنندم، تنِ بی جان بروم

می چکد خون دل از دیده به جای اشکم

چو روم راه حقیقت، چه خوش اینسان بروم

خُرّم آن روز که با دیدۀ گریان بروم

تا زنم آب در میکده یک بار دگر

نه مریضم، نه بود بر تن بیمار تبی

گرچه چون شمع شوم آب ز تاب لهبی

همتی، بال و پری گیرم و پرواز کنم

تا پرم زاین قفس تنگ برون با ربّی

روشن از نور عدالت بشود این شب ظلم

چو نهم پای برون از در این بند شبی

گر نهم پای به راه و قدمی دارم باز

نروم هیچ رهی را به جز از راه نبی

معرفت نیست در این قوم، خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

گر ندارند به دل معرفتی باید ساخت

نه که بگریزم از این مُلک به تعجیل و به تاخت

گر عدو شد متواری، همه از وحدت بود

تا که او وحدت ما دید، چنین قافیه باخت

بی گنه بودم و صد حیله بزد دشمن و حال

دوست دشمن شد و این یار به زندان انداخت

سوختم، سوختم از درد دهان بینی یار

دشمنی دم زد و یاریم بدان شعله گداخت

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر که یارم بدرد تار تن من از پود

بکشم سر، بزنم داد، که بر یار درود

همه دانند که من خاک ره یار بُدَم

که توان گفت به سر عشق دگر یارم بود؟

هر که خوانده است چنین نغمه و دستان محال

نشنیده است مگر قصه ای از عاد و ثمود؟

نَبُوَد هیچ غم از بند مرا، چون دانم

می توان رفت از این بند زمانی بس زود

گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود

یا به دست آورمش باز به پرگار دگر

گرچه از روی جوان سالکمان پندارند

پیر دیریم، بگو حرمت ما را دارند

شکوه از بند فراوان و دل از بند غمین

هم به بار غم دل مفتریان سربارند

لیک با این همه اندوه گران و حرمان

چو ز پایم غُل و زنجیر گران بردارند

نکنم یاد از این بند خدارا، ای یار

گرچه دانم همه این جمله به خاطر آرند

عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزۀ شوخش و آن طره طرار دگر

این همان بیت شکرخاست که یاران گفتند

هم به دروازه و هم بر در زندان گفتند

هر شکنجه به نظر غمزۀ شوخ انگارند

یا که شلاق عدو طره طران گفتند

راز ما گشت از این گوش به آن گوش و کنون

همه از پیر و جوان بر سر میدان گفتند

ما ندانیم چه کس، در چه زمان، گفت به که

یا که احباب درِ گوش رفیقان گفتند

راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

ای برادر! تو به زندانی و دردت با ماست

غم بندت به دل پیر و جوان داناست

"نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو" صدها صدهاست

ننشستیم و نخواهیم نشست و دانیم

بهر آزادی تو باز به پا باید خاست

باز بینم که دگر بار بر این شعر بلند

جای پا و اثر "کاوه" در این ره پیداست

فاش گویم نه در این واقعه "حافظ" تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر