سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

آئینه بندان غزل

گر غم دل بر لب آید بشکنم

دیده ره بر خون نماید بشکنم

درددل تا می کنم با آینه

آینه چون من بلاید، بشکنم

در من اینسان تلخ منگر، آینه است

صورت من از تو زاید، بشکنم

سنگدل، پاکی آئینه ز ماست

سینه ات بر من نساید، بشکنم

درد عشق تو، زجاج پیکرم

سنگ وآئینه است، شاید بشکنم

آبم و آئینه گر افتم ز کوه

نشکنم، در دست شاید بشکنم

تا که از موی و به رویش چین فتاد

گو به دندان لب نخاید، بشکنم

ما دو آئینه، موازی، روبرو

غم میان ما فزاید، بشکنم

چون فتادم سایه سان در پای تو

بر کف و دیوار باید بشکنم

لیک آئینه فرامُش می کند

در من این غم بس نپاید بشکنم

راستی سروی و عیب از آبنه است

قامتت در من نماید بشکنم

بی تو از آئینه هم گر بگذرم

آینه مُعوَج درآید بشکنم

جادوی سیاه

فانوس چشمانت دو جادوی سیاه است

در چشم من منگر که چشمانم به راه است

روزی دگر آمد، مَه شب تا افق رفت

آری خدای خواب در چشمت گواه است

حسرت ندارم تا ببینم روز موعود

چشمت دو خورشید سیه فام پگاه است

ناز دو چشمت چون دو آهوی رمنده است

از چشم من مگریز، نِشتر نه، نگاه است

از چشمۀ چشمان من مِی نوش و بنیوش

صدها سخن در چشم من بنیوش خواه است

زیبای من، مرغ سحر آواز سرداد

برخیز از خوابی کزآن عمرم تباه است

خود را شکستم

وه که از کینه خود را شکستم

سینه در سینه خود را شکستم

خشت زر بر سر قبه بودم

پای هر چینه خود را شکستم

نزد خسرو سری خم نکردم

همچو چوبینه خود را شکستم

در غم قلب بشکسته ام با

دست پر پینه خود را شکستم

پاکیم را به پای تو دادم

گاو و لوزینه؟ خود را شکستم

همچو استاد آئینه کاری

من، در آئینه خود را شکستم

شرمم از گریه آمد به جای

بغض دیرینه خود را شکستم

تا در و تخته نجار بنهاد

همچو بوزینه خود را شکستم

با اذان صبح جمعه شکفتم

ظهر آدینه خود را شکستم

ابرش نارام

مهتر بیار آن مادیان سرخ نارهوار را

بر پشت او زینی منه، بر او مبند افسار را

رَت خواهمش تا من بر او عریان نشینم سنگرو

آنگه بتازم چار سو آن رخش بد کردار را

جبریل اگر وحی آورد وز خشم رقعه بردرد

نی بشنود، نی بنگرد، اندام ما این کار را

این ابرش نارام ما، عشق است و زاو آرام ما

کاو افکند در دام ما خوشروی بد رفتار را

نا پخته بنشستم از آن، آن تند خوی بد عنان

زد بر زمینم آن چنان کز یاد بردم یار را