فدای
چشم نرگست، نگه چرا نمی کنی؟
فرشته خوی من چرا
نظر به ما نمی کنی؟
رها چرا
نمی کنی، دو زلف چون کمند و یا
ز بند زلف خود چرا
مرا رها نمی کنی؟
سیاه
موی من ز تو شده است تیره روز من
چرا چو ماه روی
خود شب مرا نمی کنی؟
از این
که عاشقت چنین به خون دل فتاده است
دو گونه سرخ می
کنی، ولی حیا نمی کنی
دگر دو بوسه گر که نذر این غمین نمی کنی
همان نذور کهنه را چرا ادا نمی کنی؟