سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

ساعت زمان نشناس

مادر همسرم دوشنبه قبل

باز هم میهمان ما شده بود

بین صحبت ز جای خود برخاست

خسته از گفتمان ما شده بود

 

رفت و با دخترش گلایه نمود

که عجب شوهر تو بدخو بود

ناگه افتاد ساعت از دیوار

در همان جا که پیش از آن او بود

 

خشمگین گشته با غضب کردم

غرغری که به زیرلب بوده است

تف بر این ساعت زمان نشناس

که همیشه کمی عقب بوده است

مثل دیگر زنان کوچه

بعد هشتاد سال سن یک مرد

هوس زوجه جدیدی کرد

یک سری رفت تا پل تجریش

دید هر گوشه دختری کم و بیش

همه تو دلبرو و مامانی

کیف و کفش "جیورجو آرمانی"

روسری های مارک "تدلاپیدوس"

مارک شلوار "گوچی" مانتو "بوس"

همگی هفت خط و او ناشی

رو نگو، بلکه بوم نقاشی

منتظر بهر بوق بنز و ژیان

جمله "سرمایه های سرگردان"

گفت با خود که این چه اوضاعیست؟

دختر جن زده خورندم نیست

من که در انتهای این راهم

دختری صاف و ساده می خواهم

از سر پل بگشت، تا ته ری

از دماوند، تا سه راهی جی

جستجو هرچه کرد، کمتر یافت

خشمگین گشت و از غضب برتافت

زن سی ساله بود بدکردار

دختر بیست ساله پای کار

بند دامان جملگی شان سست

پانزده ساله مشتری می جست

الغرض، گشت و گشت و گشت آن مرد

عاقبت آن چه خواست پیدا کرد

چارده ساله دختری، دلبر

نه مهش دیده مو، نه رو اختر

دختری چشم و گوش بسته و پاک

دختری رشک حوری افلاک

پیرمرد از برای خواهش خود

کرد کفش و کلاه و راهی شد

خواستگاری نمود از دختر

پدر دخترک ز بیم خطر

که مبادا که دخترش برود

مثل دیگر زنان کوچه شود

زود بر پیرمرد گفت آری

تو بهین مرد شهر و بازاری

راضیم دخترم شود زن تو

بعد از این هر چه شد به گردن تو

پیرمرد از شعف دلش لرزید

دست ها را به روی هم سایید

عقد کردند و دست به دست شدند

سوی حجله روان دو مست شدند

دخترک مست آن لباس سفید

مرد مست عیال پاک جدید

هر دو با هم درون حجله ی بخت

بنشستند مدتی بر تخت

مرد گفت: ای چو غنچه نشکفته

مادرت هیچ با شما گفته

که چه کاری به حجله باید کرد؟

یا چه سان مرد را به وجد آورد؟

دخترک گفت: نه، نمی دانم

هیچ با من نگفته مامانم

مگر اینجا چه کار باید کرد؟

تو که بی تجربه نئی ای مرد

مرد دستی به موی ماه کشید

بعد فکری نمود و آه کشید

گفت: من هم هرآن چه می کوشم

شده این ماجرا فراموشم

تا که دندان خود نهم در آب

هیچ کاری نمانده الاّ خواب