سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

رثا

چه کند با شکست جانکاهی؟

دل که خود می شکست از آهی

این فلک چیست؟ غیر بی مهری

آسمان چیست؟ غبر بدخواهی

کوه بود آن بلند دریا دل

چشمۀ دانشی، دل آگاهی

کوه ها هم فروفتادن را

تجربه می کنند گه گاهی

بی شکست اوفتاد کوه از پا

کم نشد از صلابتش کاهی

در نبودش سیاه پوش عزاست

از بلندای ماه تا ماهی

روز بی او شبی است بی مهتاب

شب نه، عمق سیاهی چاهی

راه ما سنگلاخ و بی نور است

کو چراغی و تابش ماهی؟

رهبر و رهنمای دل ها کو؟

بعد از او گمرهی است هر راهی

دلشوره ای عظیم

وقتی صمیم آمدنت هم نمی رسد

حتی کلیم آمدنت هم نمی رسد

آمد بهار تازه، ولی نازنین من

بر ما نسیم آمدنت هم نمی رسد

من آشنای عطر تو هستم، بگو چرا

حتی شمیم آمدنت هم نمی رسد؟

تعبیر خواب های قدیمی من، دگر

خواب قدیم آمدنت هم نمی رسد

ای پاسخ سلام من ای تک سوار من

اسب سلیم آمدنت هم نمی رسد

یخ بسته قلب ها به زمستان دوریت

هُرم صمیم آمدنت هم نمی رسد

دلشوره ای عظیم به جانم نشسته است

شور عظیم آمدنت هم نمی رسد

از"آ" گذشته "کاوه ولی کِی امید هست

وقتی به "میم" آمدنت هم نمی رسد

نگاه روزنه ها

ای ز تو سبز دشت درمنه ها

از شمیم تو، عطر پودنه ها

آی بیمار عشق تو بیزار

از طبیبان و از معاینه ها

ای ز خیرالعمل قیام تو به

ای جهاد تو بانگ مأذنه ها

رزم بین تو و سپاه ستم

معنی بَیِّن مباینه ها

عطش تو، شکست آب زلال

ای عزای تو سوگ آینه ها

منظر پیش کاروان سرها

نیزه ها، پشت، اسب ها، تنه ها

آبیار ضریح تشنه تو

سیل اشک از نگاه روزنه ها

کربلا

تا سپاه دیو خوی کربلا

شد روان از کوفه سوی کربلا

حج ابراهیم را شد اسمعیل

زائر لبیک گوی کربلا

دید خاک آلوده جسم دشت را

شست با خون دست و روی کربلا

اشک در چشمان صحرا حلقه زد

خشک شد آب گلوی کربلا

در ازای دانش سقراط دشت

شوکران دارد سبوی کربلا

دست دانش کوزه ای پر آب کرد

دست شد سیراب جوی کربلا

از خجالت روی می مالد به خاک

تا ابد دست عموی کربلا

رود این سو، خیمه آن سو تشنه لب

ریخت بر خاک آبروی کربلا

ذوالفقار حیدری در کف گرفت

تا جوان جنگجوی کربلا

تندرآسا رعشه بر دونان فکند

آذرخش تیزپوی کربلا

ابر خون بارید تا فریاد رعد

محو شد در های و هوی کربلا

عاقبت یک کودک شش ماهه شد

کاشف سر مگوی کربلا

نیزه ای شد سربلند از آن که شد

قامت روی نکوی کربلا

دید هفتاد و دو خون دیبای خاک

پرنیان شد تار و پوی کربلا

آن که بوسید آن رگ بُبریده را

خون دل خورد از گلوی کربلا

ریخت ثارالله در جان، زاین سبب

شام دارد عطر و بوی کربلا

تا کند خاک شهیدان توتیا

"کاوه" دارد آرزوی کربلا

کافر عشقم اگر سودا کنم

با جهان یک تار موی کربلا

من ماندم

به یاد هجر آن دلبر به لب جان ماند و من ماندم

هزاران شیون و فریاد و افغان ماند و من ماندم

من و دل عهد بستیم از کسان مخفی کنیم این غم

دلم تا این زمان بر عهد و پیمان ماند و من ماندم

به خلوت اشک می ریزم، مبادا باخبر گردند

در این خلوت سرا اندوه انسان ماند و من ماندم

رقیبان تا که بویی نشنوند از این خبر عمریست

که بر روی جگر نقشی ز دندان ماند و من ماندم

همیشه بغض را خوردم، ولی رازم عیان شد چون

به مژگانم دوقطره اشک غلتان ماند و من ماندم

شبی در خانه خلوت داشتم در دل به در کوبید

گشودم در به رویش چشم، حیران ماند و من ماندم

درون خلوتم آمد به می خواری و پاکوبی

در آن شب تا سحر دلدار عریان ماند و من ماندم

تمام شب گمان کردم که این حوریه شیطان است

فریبم داد شیطان، گول شیطان ماند و من ماندم

سحرگه نیشخندی زد، که از من کام نستاندی

ز پیشم رفت، زان پس درد هجران ماند و من ماندم

ندانستم که این تصویر یار منتظَر می بود

خیال روی آن خورشید پنهان ماند و من ماندم

اگر نشناختم اورا و رفت اما از آن دیدار

به دستم خاتم نقش سلیمان ماند و من ماندم

از آن شب سال ها رفته است و هر شب تا سحرگاهان

مگر جز اندکی، ترتیل قرآن ماند و من ماندم

در این شب ها تمام آیه ها را خوانده ام، اما

به جا تنها یکی از آل عِمران ماند و من ماندم

که در آن دیدن رخسار آن دلدار دیرین را

سفارش ها به صبرِ اهل ایمان ماند و من ماندم