گفتم که دستت را به من ده تا که دست من
با او سخن از عشق گوید بی غم دشمن
گفتا سخن با دست می گویی، مگر گنگی؟
یا من کرم؟ بردار دست از این سخن گفتن
گفتم به چشمانم نگه کن، واژه هایش را
با گوش چشمانت شنو، بر من شرر افکن
گفتا سخن از عشق بر لب ران، در گوشم
شاید که چون گل بشکفد این قلب چون آهن
گفتم که آواز لبم را نشنوی هرگز
جز با لبانت، نو گل نگشوده پیراهن
گفتا لبانم غنچه ای نشکفته را ماند
تا گل نگردد نشنود از مرغ چهچه زن
گفتم سراپا گوش باش و باز کن آغوش
من هم، زبان عشق هستم، موی تا دامن
گفتا که بشنیدست گوشِ چشم و دست و لب؟
نشنیده ام هرگز به گوش خود صدای تَن
گفتم تن ما خود جهانی هست و هر عضوی
قومی، بود تُرک و عرب در نزد هم الکن