تو صبح کاذبی ای دوست، می دانم
ولی من خوب می دانم
تو صبح کاذبی، اما بدان این را
به انوار طلایی رنگ خورشیدیت
تو صبح کاذبی، اما پس از صدها شب یلدا
ز گرمای تنت من خوب می فهمم ز سرمایت سراغی نیست
تو صبح کاذبی شب را ز زیر جامه پاک و سفید خویش بیرون کن
هر آن کس را که در قلبت تو دادی جای خوب بنگر
تو صبح کاذبی شام سیه از هم درد پیراهن پاک و سفیدت را
بکُش او را، تنش را تا
ابد مدفون به زیر جامه هایت کن تو صبح کاذبی بنگر
لباست می درد از هم تو ای خوش خوان خروس بامدادی ناله ات سر کن
و شاه شهر شب، خودکامه مغرور |
تیره خواهی شد
به زخم تیرگی ها چیره خواهی شد
که جغد شوم شب خاموش خواهد شد
مدهوش خواهد شد
و عمرت بگذرد از شب هزاران شام یلدا را
تنت گرمی ده بس ظهر عاشورا
که شب چون دشمن است ای دوست
که گرخوددشمنت نبود، عدو هم پاره ای از اوست
شبق آخر نشیند در تن الماس
می دانم، خواهم مرد، زاین وسواس
و شب خود را به زاری می کشد بیرون
و شب را در زمینِ آسمان برساز تو مدفون
که شب راهی دهلیز فراموشی است
چراغش رو به خاموشی است |