دوباره چشمانت را
چون توهم رنگ سحر!
به من بدوز
دوباره صدایت را
چون پژواک سکوت!
در گوشم طنین انداز کن
دوباره اندامت را
چون رویای وجود!
در برم جای ده
دوباره دستانت را
چون پیچش مار کبری!
بر بدنم حلقه کن
و دوباره پاهایت را
چون سیل غم!
به سویم روان ساز
برای عاشقان گویم برای آن که سودایی به سر دارد برای آن که احساسی برای زردی گل های یخ دارد برای مردمان پاک و خون آلود برای مردمان بخت برگشته برای هرکسی جز تو * * * برای عاشقان گویم برای تو نه که در سینه ات قلبی ندارد جای برای تو نه که احساسی غیر از پوچی فکری نهادت را نمی سازد برای خود و دیگر مردمان شهرکم من شعر می گویم برای آن که در گرداب می چرخد برای آن که در مرداب می میرد
برای هرکسی جز تو |