بـاز هم آتشفشان شد، دشت سر تا پا بسوخت
باز از یک صاعقه، یک بوستان یک جا بسوخت
رودها سیلاب شد، سیلاب ها از پل گذشت
اشک ها و رنج ها و غصه ها دل ها بسوخت
نـور از خورشید رفت و شد جهان یک باره شب
نجم و ماه و حوت و دلو و قوس با جوزا بسوخت
آسمانِ تنگ چشمِ کوردل او را ربود
خاک تیره آتشی زد، پیکر او را بسوخت
حـیرت از این ساقی بد مست، کاین تاک جوان
در دلم آتش فکند و پاک، بی پروا بسوخت
قـد کشید این تاک، اما خوشه انگوری نداد
قائم و ستوار بود اما، دریغا تا بسوخت
یـک گلستان نثر بود و بوستانی شعر بود
لیک شاعر هر دو دفتر را به یک هیجا بسوخت
قـوقنوسی بود و در قاف جوانی لانه داشت
قوقنوس پیر می سوزد، چرا برنا بسوخت
یـادگاری از جوانمردی حقیقی بود و رفت
رفت گیتی وانهاد و جمله دنیا بسوخت