از عشق هرآنکه بی قرار است
آونگ سرِ بلند دار است
بر سینة چوبه های اعدام
حلاج نشان افتخار است
فرهادِ هنوز خون خود ریخت
شیرینِ همیشه، داغدار است
شیرین تر از این نمی توان گفت
فرهاد به کوه لاله کار است
میخانه درش چو نیمه بسته
مانند دو چشم مست یار است
از فرط شراب نیست، اینجا
میخانه ز بی میی خمار است
قیس است و جنون و کوه و صحرا
لیلی است که زاین میان کنار است
از حال پیاده اش خبر نیست
آن کس که به باره ای سوار است
کانونِ مدار عشق مائیم
تا چرخ جهان بر این مدار است
عشق است بر آن مدار ناچار
اینجاست که عشق در حصار است
از ابتدای شب، در زیر آفتاب
راندیم یک نفس، در سرزمین خواب
ما و لگام و زین، اسب و شب و زمین
با هرچه غیر از این، از تشنگی خراب
ما تشنه تر ز شب، شب خود اسیر تب
فریادمان به لب، نامد یکی جواب
هر لحظه می گذشت، در آن شب پلشت
خورشید روی دشت، وز عمر ما شباب
آنگاه در پگاه، خورشید شد سیاه
ما خستگان راه، اسبان از این شتاب
بر پشت زین سوار، خفتیم هر کنار
اسبان بی قرار، ما پای در رکاب
شد شبنمی جدا، از برگ لاله ها
در کام داغ ما، افتاد و شد کباب
شد محو و شد پدید، آن قطره چون چکید
بس آبله ز لب، بر پیکر تراب
هر ژاله زد صلا، کای قوم مبتلا
خیزید از این بلا، دیگر بس است خواب
گشتیم ما و زین، اسب و شب و زمین
با هرچه غیر از این، بیدار از این خطاب
دیدیم در سپهر، پر می کشید مهر
خورشید خوب چهر، بود و نبد سراب
تا صبح نو رسید، شب خود ز جا پرید
از شوق افق کشید، بر پیکرش خضاب
زان نور جان فروز، تا انتهای روز
ما تشنگان هنوز، هستیم سیرِ آب
یا رب روا مدار، خورشید این مدار
گیرد دمی غبار، پیش از دم حساب
ازجانمان گریخت،برماهرآنچه ریخت
از ابتدای شب، در زیر آفتاب