روزی شعری گفتم
با مطلع "لول و
مستم، لول و مستم، لول و مستم، لول و مستم" و یار عزیز
از دست رفته ای در آن روز به من ایراد گرفت که: "دورۀ این می و مستی ها
گذشته".
در همان نشست، همان یار عزیز این دوبیت را خواند:
ای دل، ای دل، ای دل بی حاصل من
ای دل ای دل چند کنی ای دل من
آسان نشود مشکل کار من و تو
من مشکل تو، توئی توئی مشکل من
آن اعتراض و این چهارانه بهانهای شد برای این
پاسخ
مستی از سر پرید و خواب آمد
غفلتی بی حد و حساب آمد
گفت با من، دگر مگو مستی
که به سر دورۀ شراب آمد
چه بگویم؟ که بدتر از مستی است
آن چه جای شراب ناب آمد
میِ روشنگر درونم رفت
خواب بر دیدگان حجاب آمد
با کلامش زد آتشی به دلم
داغ بر دل چنان کباب آمد
دل گرفته است و چشم بارانی
بر فضای دلم سحاب آمد
با فلانی بگو که خرده مگیر
که کنون گرچه شیخ ماب آمد
بر در میکده بدیدم مست
"ای دل ای دل" کنان خراب آمد
جام می در کَفَش به از این که
ناخنش را ز خون خضاب آمد
کاش مستی بُد و صراحت او
پرسشت را کنون جواب آمد؟
پیر ما گفت این چنین، بشنو
هم ز ساقی چنین خطاب آمد
سرمپیچان از آن چه آمدنی است
تو هم اینک ز می متاب، آمد
گر که ساقیت هم چو ساقی ماست
مِی گرفتن از او صواب آمد
"کاوه" مست است و می دوباره زده
ای مگس دور شو، عقاب آمد
که در انتهای همان نشست تقدیمش کردم
استدعا دارم آن دسته از دوستان که با توجه به آن چارانه، آن دوست عزیزم را شناختند "هیچ" برداشت خاصی نکنند، که ما هر دو تا انتهای حیات زمینی آن دوست باهم بسیار صمیمی بودیم.