بر گور من حریفا، سنگی سپید بگذار
بی نامی و نشانی، بی نقش، صاف و هموار
از خاک من چو رفتی، اشکی مریز از چشم
حمدی بخوان و بگذر، بهرم نماز بگزار
آنگه بِبَر ز یادم، واین جسم خاکیم را
همراه خاطراتم یک جا به خاک بسپار
باکس مگو که آن یار اینگونه بود و آنسان
این پرده را ز پیش چشمان خویش بردار
آئینه بوده ام من، نقش تو بودم و بس
آن آینه شکسته است،زاین پس چنین بپندار
نه"کاوه"ای به دنیاآمد نه "کاوه" ای رفت
کس با خبر نگردد، انگار که نه انگار