ســرو سرسبز استوار افتاد
لرزه بر جسم دشت تنبل زد
لــب به لب خون لخته شد دریا
داغش آتش به قلب جنگل زد
مــاه مرد و گرفت و شد خاموش
هر ستاره فتاد و در گل شد
آفتاب از غمش نهان در کوه
کوه چون مرغ نیم بسمل شد
نِــی دگر نغمه ای نزد، نالید
از نیستان نسیم چون بگذشت
هــای و هوی هزار هدهد بود
جغد خواند او ز جوی خون بگذشت
روح رنگین رود جاری رفت
سیل آمد مسیل شد لبریز
آسمان زارزار می گرید
جنگل از دوریش شده پائیز
تــابش آفتاب و تیغۀ کوه
نور در اوج استواری بود
یــادگاری ز خندق و سلمان
آب در خشکی صحاری بود