پیداست که شور عشق داری
پنهان مکن از چه بی قراری
رفت از کف من قرار و تابم
پایاب و شکیب و بردباری
ویرانه دل نه جای بوف است
گنج است دراین خرابه، آری
آئین شراب خواری است این؟
یا چشم تو می برد خماری؟
نازی است به خال کنج لب هات
کانداخت مرا ز پا به زاری
هیهات که کوته است دستم
افسوس که دامنی نداری
مهتاب ز روی توست روشن
شام از سر زلف توست تاری
نشکن دل ما و پاسخی ده
پیداست که شور عشق داری