گر غم دل بر لب آید بشکنم
دیده ره بر خون نماید بشکنم
درددل تا می کنم با آینه
آینه چون من بلاید، بشکنم
در من اینسان تلخ منگر، آینه است
صورت من از تو زاید، بشکنم
سنگدل، پاکی آئینه ز ماست
سینه ات بر من نساید، بشکنم
درد عشق تو، زجاج پیکرم
سنگ وآئینه است، شاید بشکنم
آبم و آئینه گر افتم ز کوه
نشکنم، در دست شاید بشکنم
تا که از موی و به رویش چین فتاد
گو به دندان لب نخاید، بشکنم
ما دو آئینه، موازی، روبرو
غم میان ما فزاید، بشکنم
چون فتادم سایه سان در پای تو
بر کف و دیوار باید بشکنم
لیک آئینه فرامُش می کند
در من این غم بس نپاید بشکنم
راستی سروی و عیب از آبنه است
قامتت در من نماید بشکنم
بی تو از آئینه هم گر بگذرم
آینه مُعوَج درآید بشکنم