حدیث یوسف و گرگ از چه کس صبا بشنفت؟
صبا دروغ مگو رفت و با زلیخا خفت
به مصر گرچه بدانم که همچو گل بشکفت
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
گمان مبر که برد مهر از دل، آرد قهر
عزیز بودنِ در مصر و بر مرادیِ دهر
بدان که در دل من هم چکانده هجران زهر
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
ز بوی مشک نگویم، که طبله خود گویاست
ز هجر و دل چه بگویم؟ که حال ما پیداست
گذشت سالی و از اشک دامنم دریاست
نشان یار سفر کرده از که پرسم راست
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت
رسیده چشمه اشکم ز پای دیده به دل
که چشم من ز فراغش شده است ابر ابل
چو ماه طلعت او نیست نی به چین، نه چگل
فغان از آن مه نامهربان مهر گسل
که ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت