قلب ها
درد هجران ندارد
چشم ها اشک
پنهان ندارد
سال ها
آسمان را گرفته است
ابرهائی که
باران ندارد
خشکسالی
است در دشت دل ها
شبنمی این
بیابان ندارد
با
کنایت به من گفتی آن روز:
دل به جز عشق
درمان ندارد
گر که
لب تر کنی عشق بارم
آن چنانی که
همسان ندارد
لیک اگر
عشق بارید، بارید
می کنی عهد
طوفان ندارد؟
گر که
طوفان شود تندر است و
نعره هائی که
شیطان ندارد
آذرخش
ار زند، همچو نمرود
شعله هایش
گلستان ندارد
آذر من
شو گر بت شکستم
بت شکن میل
بستان ندارد
آذرم،
بوستانم تو هستی
آتشت هُرم سوزان
ندارد
من به پایان
رسیدم، وگرنه
این غزل ها که
پایان ندارد
بسیار عالی بود استاد ممنون از این همه احساسات...
سپاسگزارم