پرنده ای که ز پرواز خود جدا مانده است
هزار سال پریده، در ابتدا مانده است
نخورده تیری و بالش شکسته و زخمی است
قفس ندیده، ولیکن در انزوا مانده است
ورای حد خیال تو سقف پروازش
ولی به خاک نشسته، ز کوچ جا مانده است
یهودواره نشسته است و لوح ده فرمان
چنان دو وزنه سنگیش بر دو پا مانده است
نه مایل است که پر برکشد به اوج عروج
نه قادر است بماند، بگو چرا مانده است
میان ماندن و رفتن، نشستن و پرواز
میان لحظه تردید بال ها مانده است
نمازهای شکسته به موطنش خوانده است
خودش هنوز نفهمیده رفته، یا مانده است
یکی رها کندم، آن پرنده من هستم
پرنده ای که ز پرواز خود جدا مانده است
آخ گفتی