هم پایۀ صد غربت گفتی که غریبی تو
گفتم غم تنهائی واین درد دلم بشنو
گفتی ز چه رو بهر یک لحظه رهائی ما
از اوج چو افتادیم، پرواز کنیم از نو
گفتی که بهین دانش این است که بشناسم
یک قطرۀ دریا را، یک قطره به نام تو
گفتم که تو نشناسی این قطرۀ دریا را
اینجا همه کس داند این قطره بود لولو
گفتی تو به من روزی، بشناسمت ای مغرور
خورشید نمی میرد زانکار دو چشم کور
یاد آر که پرسیدی کوهی ز مقوایی؟
یا قله البرزی؟ گفتم که تو والایی
هرگز نبرم از یاد این پرسش معصومت
در نزد تو، من شعرم، یا قصه لالایی؟
من یک ره تاریکم، یا نور رهت هستم؟
تو قیسی و من هستم بهر تو چو لیلایی
گفتم که تو هم لالا هم معنی هر شعری
گفتم که تو مهتابی تو روح مسیحایی
گفتی تو به من روزی، بشناسمت ای مغرور
خورشید نمی میرد زانکار دو چشم کور
گفتی که تو نه عارف نه صوفی و نه فاضل
نه شاعر شیرازی، گفتم که تویی کامل
گفتم که همیشه تو پاکی و مصفایی
گفتی که تو خود گاهی مجنونی و گه عاقل
گفتی چو معمایی گفتی که همه دردی
گفتم که تو چون عشقی جای تو بود در دل
گفتی که کنون بشنو این گریۀ من باشد
گفتم اگر آن دریاست این شانۀ من ساحل
گفتی تو به من روزی، بشناسمت ای مغرور
خورشید نمی میرد زانکار دو چشم کور