نَبُوَد هیچ کسی
در پس پنجره ها
همه رفتند به خواب
شهر ما خاموش است
و در این شهر خَموش
نیست یک زمزمه هم
جز صدای شبگرد
که چنین می گوید:
همه آسوده بخوابید امشب
و دعا نیز به داروغه کنید
شهر در امن و امان است .... ولی
ناگهان فریادِ
مدهش یک سرباز
شکند دیوار
این سکوت سنگین
که: بگیرید، بایست
هر دو دستت برسر
و مکن فکر فرار
که ترا خواهم کشت
در همان لحظۀ آغاز گریز
و در آن کوچۀ تاریک یکایک درها
باز می گردد و در آن سرها
نه نمایان، که نهان پیدایند
و سپس در همه شهر
رسد این بانگ به گوش
که: ببندید همه درها را
همه آسوده بخوابید امشب
و دعا نیز به داروغه کنید
شهر در امن و امان است همه
هیچ کس نیست برون از خانه
و صدای یک مرد
از همان کوچۀ تاریک به گوشم آید
که به خود می گوید:
پس چه بود آن فریاد؟ پس چه بود آن فریاد؟