نیمه شب دوش چه سان پیکر جانانه بسوخت
که ازآن شعله همه جاهل و فرزانه بسوخت
اولین پیک سحرگاه چو پیغام آورد
نامه از هرم پیامش به در خانه بسوخت
(جای آن است که خون موج زند در دل لعل)
از سر غم، که خدا خانۀ کاشانه بسوخت
من چه گویم؟ به که گویم؟ که از این درد عظیم
نه فقط دوست، که بل دشمن و بیگانه بسوخت
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
دوش نستوه زمان در دل بستر بگداخت
می زنم داد، مرا پارۀ پیکر بگداخت
آب بر آتش دل ریخته دامن زدمش
آب دیده چو به دل ریخت، چو آذر بگداخت
خواستم آب بر این آتش سوزان ریزم
جهل بود آب سر چشمۀ کوثر بگداخت
سیل آتش شده جاری به همه شهر و دیار
که کنون در غم مرگش همه کشور بگداخت
تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
داغ دل دیده بسی هست در این سوخته جمع
لیک در این غم جانسوز خموشیم چو شمع
گرچه او بود چو فرماندۀ این لشکریان
تو شنیدی که شود لشکر حق قلع و قمع؟
کوری چشم عدو ارتش انبوه اکنون
بعد تو باز ز هر سو شده در گرد تو جمع
نیست بر هیچ لبی نغمه ای و آوایی
باز فریاد خروشی رسد از دور به سمع
سوز دل بین که ز بس آتش و اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
یاد تو زاین پس اگر شمع شب افروز من است
غم هجرت پس از این شعلۀ جان سوز من است
تو که رفتی، همه کس رفت، ندارم یاری
این همه حزن و غم و درد از این رو ز من است
نه فقط حال من این است در این رنج عظیم
که همه ملت ایران به همین روز من است
بی تو اینجا شده ام دور من از خویشتنم
همگان بی خود و خویشند، که در سوز من است؟
آشنایی نه، غریب است که دل سوز من است
چون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوخت
تن پاکش ز چه تا عرصۀ اموات ببرد؟
رخت بر بست ز خاک و به عرصات ببرد
او به حق آیۀ حق بود، ولی بس افسوس
آن مفسر به دل خاک چه آیات ببرد
گفت در پنج نمازش همۀ شرط بلاغ
حیف با این همه نیمی ز مقولات ببرد
اوکه جاوید حیات است و محی القرآن
لیک چون رفت مرا خرقۀ طامات ببرد
خرقۀ زهد مرا آب خرابات ببرد
خانۀ عقل مرا آتش میخانه بسوخت
آتش میکده این هجرت جانسوز تو است
که کنون پاک فتاده است مرا بر سر و دست
کاش من جای تو جان را به اجل می دادم
(سر و تن را نتوان گفت، که مقداری هست)
جای تو باغ بهشت است و ز پاکان بودی
بعد مرگت به قیامت، ز همان روز الست
از همان روز که خفتند شهیدان بر خاک
توبه کردم که دگر سوگ به یاران گنه است
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
غرق در خون دلم کرد مرا مردم چشم
این دل ریش کجا و به کجا مردم چشم؟
اشک خود سیل نموده است و کنون می ترسم
ریشۀ خانه کند از بُن و پا مردم چشم
تو که این سیل به پا کرده ای از اشک بگو
نوح و کشتیت کجا هست، کجا؟ مردم چشم
چشم ما نیست دگر مایۀ بینائی ما
به خدائی خدا هست بلا مردم چشم
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
مالک اشتر ما مرد، خدایا کرمی
به سر تربت او آر مسیحای دمی
یا رب آن بوذر ثانی به اباذر برسید
همۀ شادی یارانش، بدل شد به غمی
طبع من پرده در ار شد غم او چونش کرد
بخشش از حافظ شیراز طلب می کنمی
که اگر "کاوه" مریدت بُد و بدی تو مراد
باز از سوز درون آه برآورد همی
ترک افسانه بگو "حافظ" و مِی نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت