غم جهان
به سر آید چو بدر من به در آید
چو بدر من به در آید به شام ما سحر آید
طلوع فجر مه من
غروب هرچه ستاره
که خور ز خجلت رویش ز غرب تیره برآید
سپاه طاغی و باغی
کشیده صف به تلاقی
مگر که راه بگیرند و او نه از سفر آید
بگو به خیل سفیهان
هرآنچه راه ببندید
به کوه و دشت و بیابان که از ره دگر آید
ز راه امن دل ما
مسیر روشن فردا
به کوچه کوچۀ دنیا ببین که بی خطر آید
درخت بوده همیشه به
پای مانده ز ریشه
بیا ببین که قوام درختی از ثمر آید
نخیل قدس ولایت
ستاده قائم و ثابت
بدین پسین و مطهر ثمر کز آن شجر آید
جهان به پاس وجودش
نهاده سر به سجودش
مَلَک عبید ملیکا کز او چنین پسر آید
تمام خانه نمایی
نظیف و پاک و مصفا
در انتظار زمانی که دلبرت ز در آید
برای آمدن او محیط
خانۀ جان را
هماره دار مهیا، هلا، که بی خبر آید
بهکاوۀنگرانگو که آیدازسفرآخِر
کسی که زآمدن او به کام نقل ترآید