خاری به چشم من از خار پای وی
شد استخوان به گلویم ز وای وی
نی تاب دیدن و نی طاقت سخن
در نای من نَبُوَد جز نوای وی
کی می کنم ز فراقش گلایه ای؟
این ناله از دل من شد به جای وی
خاری به پاش و چو تیری به قلب ماست
بی یاد خویش و دعایم شفای وی
مَنعم کنند حریفان بی خِرَد
کاین یار خُرد نباشد سزای وی
طفلان خُرد به هم آشناترند
طفل دلم شده است آشنای وی
هر آن که قصۀ ما را شنید گفت
صبر است صبر یگانه دوای وی
عشق و شکیب؟ کجا درخور همند؟
این گفت آن که نبد مبتلای وی
ایوب نیستم و بایدم کنون
صبری به قامت سرو رسای وی
هر سال آن چو یکی عمر نزد من
چشمی به هم زدن است از برای وی
پیری شدم خمیده در این آرزوی تا
باشد که بوسه ای بزنم بر دو پای وی
پرسند: پیری و بد مستی شباب
نی، گو که "کاوه" بود در ثنای وی