مرا مجال سخن گفتنی محال نبود
در آن زمان که دریچه ز من سؤال نمود
چرا به باغ دل تو گلی نمی روید؟
ببال، بال ز باد خزان شَمال ربود
ولی دریچه کلامی ز نای من نشنید
دهان گشود ز حیرت، مرا مجال فزود
دلم هوای پریدن گرفت و پنجره را
گشوده دید، به معراج خویش بال گشود
پرید و رفت و افق را گذاشت، گذشت
چنان که هیچ نبودش ورا خیال، فرود
صدای بال پرنده ترانۀ رگبار
صدای صاعقه شد از هزار سال صعود