سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

طوطی

یکی را طوطی ای بد نیک گفتار

به هر پایش نخی بسته چو زنّار

نخ پای چپش را چون کشیدی

به پای راستش می گشت ستوار

به روسیه هزاران فحش می داد

که لات چاله میدان است انگار

وگر که ریسمان را می کشیدی

ز پای راستش می گفت صد بار

که نفرین بر سیاست های غربی

و مرگش باد آمریکای خونخوار

جهولی، کودنی، دیوانه ای گفت

کشم گر هر دوی نخ ها به یک بار

چه خواهد گفت این طوطی؟ گمانم

کند با هر دو در یک لحظه پیکار

و طوطی با کلام دیپلماتیک

بگفتا: عاقلانه نیست این کار

اگر با هم کشی دو ریسمان را

می افتم، آی نکش، هوی، دست بردار

شب عیده

شب عیده سر پل دسفروشا داد می زنن

آی خانوم، آی کوچولو، آی آقایون، اهل وطن

بخرین، آتیش به مالم زده ام، شورت و پیرن

همه یک جور می پوشن، مرد و پسر، دختر و زن

تیپ خوبه، تیپ خفن، هم واسه تو، هم واسه من

یارو آدم شده، حوا شده داف خوشگلش

تهرون ما یه بهشته، پاریس و رم رو ولش

لباسا خارجیه، پارچه و مارک و مدلش

آخرین مد از توی ژورنالای چین و پکن

تیپ خوبه، تیپ خفن، هم واسه تو، هم واسه من

آبجی اون لباسای رنگ و وارنگ و ور ندار

گرچه فرقی نداره، می خوای بپوش، می خوای درآر

خدا کاری کرده سبزه همه جا فصل باهار

رنگ سال سبزه، شکیرا می پوشه رنگ بدن

تیپ خوبه، تیپ خفن، هم واسه تو، هم واسه من

آخه اون مردم آلامد و اهل دل کوشن؟

این طرف آخر بنزه، اون طرف خز فروشن

جین سبزم اومده، چون که همه جین می پوشن

حاج آقا جای عبا، اهل قبور جای کفن

تیپ خوبه، تیپ خفن، هم واسه تو، هم واسه من

خلیجی خط کشیده دور چشای نرگسش

مانتوش اونقد تنگه که بالا نمیاد نفسش

می گه شد سن تروپه، با لعبتای تاپ لسش

توی تهرون بپوشش، بکن اگه رفتی به کن

تیپ خوبه، تیپ خفن، هم واسه تو، هم واسه من

یکی با تی شرت قرمز ویراژ خفیف می ده

زیر گوش دختره شماره تیلیف می ده

دختره تو دهنش می زنه، با یه کیف می ده

فحش بد، مرتیکه خار و خسِ کیف تو دهن

تیپ خوبه، تیپ خفن، هم واسه تو، هم واسه من

مرده تا چش می چرونه دخترای خوش گلو

اینجای اینو نیگا می کنه، اونجای اونو

خانومش بهش می گه:"صبری بکن تا تو خونُو             

بزنُم توی سرت، با ماهیتابُه ی چودن"

تیپ خوبه، تیپ خفن، هم واسه تو، هم واسه من


ندار بی درجه

لطفاً این شعر را با آهنگ مدار صفر درجه ترنم کنید

وقتی گلوی جوجه ای، با تیغ تیزی می درید

وقتی به مطبخ جوجه را، بر سیخ هایش می کشید

وقتی که عطر زعفران، تا آسمان ها می پرید

وقتی که او بر آتش منقل دمادم می دمید

من عاشق جوجه شدم، نه عقل ماند و نه دلی

چیزی نمی خواهم دگر، از کوفته های قلقلی

یک آن حواسم پرت شد، یک گربه آنجا خفته بود

یک دم پرید و جوجه را، از پیش چشمانم ربود

وقتی که ماندم بی غذا، شد آشپز گویا جری

زد جوجه های فلفلی، می داد دست مشتری

من ماندم و داغ دلی، نه جوجه ای، نه فلفلی

حتی نمانده دست کم، آن کوفته های قلقلی

ساعت زمان نشناس

مادر همسرم دوشنبه قبل

باز هم میهمان ما شده بود

بین صحبت ز جای خود برخاست

خسته از گفتمان ما شده بود

 

رفت و با دخترش گلایه نمود

که عجب شوهر تو بدخو بود

ناگه افتاد ساعت از دیوار

در همان جا که پیش از آن او بود

 

خشمگین گشته با غضب کردم

غرغری که به زیرلب بوده است

تف بر این ساعت زمان نشناس

که همیشه کمی عقب بوده است

مثل دیگر زنان کوچه

بعد هشتاد سال سن یک مرد

هوس زوجه جدیدی کرد

یک سری رفت تا پل تجریش

دید هر گوشه دختری کم و بیش

همه تو دلبرو و مامانی

کیف و کفش "جیورجو آرمانی"

روسری های مارک "تدلاپیدوس"

مارک شلوار "گوچی" مانتو "بوس"

همگی هفت خط و او ناشی

رو نگو، بلکه بوم نقاشی

منتظر بهر بوق بنز و ژیان

جمله "سرمایه های سرگردان"

گفت با خود که این چه اوضاعیست؟

دختر جن زده خورندم نیست

من که در انتهای این راهم

دختری صاف و ساده می خواهم

از سر پل بگشت، تا ته ری

از دماوند، تا سه راهی جی

جستجو هرچه کرد، کمتر یافت

خشمگین گشت و از غضب برتافت

زن سی ساله بود بدکردار

دختر بیست ساله پای کار

بند دامان جملگی شان سست

پانزده ساله مشتری می جست

الغرض، گشت و گشت و گشت آن مرد

عاقبت آن چه خواست پیدا کرد

چارده ساله دختری، دلبر

نه مهش دیده مو، نه رو اختر

دختری چشم و گوش بسته و پاک

دختری رشک حوری افلاک

پیرمرد از برای خواهش خود

کرد کفش و کلاه و راهی شد

خواستگاری نمود از دختر

پدر دخترک ز بیم خطر

که مبادا که دخترش برود

مثل دیگر زنان کوچه شود

زود بر پیرمرد گفت آری

تو بهین مرد شهر و بازاری

راضیم دخترم شود زن تو

بعد از این هر چه شد به گردن تو

پیرمرد از شعف دلش لرزید

دست ها را به روی هم سایید

عقد کردند و دست به دست شدند

سوی حجله روان دو مست شدند

دخترک مست آن لباس سفید

مرد مست عیال پاک جدید

هر دو با هم درون حجله ی بخت

بنشستند مدتی بر تخت

مرد گفت: ای چو غنچه نشکفته

مادرت هیچ با شما گفته

که چه کاری به حجله باید کرد؟

یا چه سان مرد را به وجد آورد؟

دخترک گفت: نه، نمی دانم

هیچ با من نگفته مامانم

مگر اینجا چه کار باید کرد؟

تو که بی تجربه نئی ای مرد

مرد دستی به موی ماه کشید

بعد فکری نمود و آه کشید

گفت: من هم هرآن چه می کوشم

شده این ماجرا فراموشم

تا که دندان خود نهم در آب

هیچ کاری نمانده الاّ خواب