احمری از این بستان
شعله زد به باغ جهان
ســر فکند بید ز غم
سوسنی نمود فغان
حــاجبان باغ غمین
از حجابِ تارِ غمان
آهِ دل کشید چمن
اوفتاد سرو چمان
قــلزمی ز شعر دری
شد تهی کران به کران
شــورشی ز موج نماند
در نشست خود، طوفان
هــیچ دیده ای که رود
آبِ بحر بی پایان
نــی ز یاد ما نرود
افتخار شعر زمان
ابر تیره آمد و شد
پشت ابر مَه پنهان
زد ندا چو چاوش مرگ
او شنید و گشت روان
یــار رفت و "کاوه" سرود
"می رود بِباغ جنان"1
1- ماده تاریخ 1369
گرچه بر ما نکنی نیم نگاهی گاهی
شادم از یاد تو کاید صله گاهی گاهی
لوحش الله ترا، زان که نه تنها دل من
که کند مدح تو هر سنگ و گیاهی گاهی
نادم و سر به گریبان و غزل خوان و خراب
عاقبت بینیم اینسان سر راهی گاهی
ای فلک فرش مرا خاک زمین کردی و بس
نبُوَد بر سر ما جز تو کلاهی گاهی
هیچ درویش ندارد سر شاهی و کلاه
رشک درویش بَرَد حضرت شاهی گاهی
"مایۀ محتشمی خدمت درویشان است"
ما نخواهیم جز این حشمت و جاهی گاهی
از من روی سیه ای مه زیبا مگریز
جلوه بر ماه دهد شام سیاهی گاهی
زانوانم هوس باغ و تو شب دارند
خستگانند به هم تکیه گاهی گاهی
عقل اگر افسر زر باشد و عشق اَر پر کاه
ما نخواهیم به سر جز پر کاهی گاهی
دورم از خویش مکن، گرچه گناه آلودم
موجب قرب شود بار گناهی گاهی
لاجرم لب به لبت می نهم از فرط عطش
تشنه و راه کویر و سر چاهی گاهی
ماه من آه که مهری به دل سنگت نیست
سنگ هم نرم شود از تف آهی گاهی
نیت عشق، وضو گیر و دعا کن "کاوه"
کارها می کند این ورد پگاهی گاهی
تو همای پریده را مانی
من حصار دریده را مانم
ژالۀ از گل چکیده را مانی
گل از شاخ چیده را مانم
تو بهشت ندیده را مانی
دوزخ تفت دیده را مانم
نغمۀ ناشنیده را مانی
قصه های شنیده را مانم
خنده های خنیده را مانی
شکوه های عدیده را مانم
خامه لاس چیده را مانی
من، طناب تنیده را مانم
آهن آب دیده را مانی
آتش آب دیده را مانم
تیر از زه پریده را مانی
تن در خون تپیده را مانم
نوجوان رسیده را مانی
پیرمرد تکیده را مانم
شهد وصلت چشیده را مانی
درد هجرت کشیده را مانم
تو شکار رهیده را مانی
دام های دریده را مانم
کتف شیطان گزیده را مانی
"کاوه" داغ دیده را مانم
تو و من وصله های ناجوریم
ز تو مرغ رمیده را مانم
لبخند زیبائی است در بند لبانت
تفسیر زیبائی است لبخند لبانت
ما را نمک گیر کلامی زان دو لب کن
دریای قم تنهاست همچند لبانت
آری که یک دریا نمک آن جا نهفته است
در بین شیرینی چون قند لبانت
خواندم لبانت را نمک، در پاسخ آن
گفتی نمک، این بود خود پند لبانت؟
دریاست، در هر موج مروارید دارد
زیرا که دردانه است فرزند لبانت
زنبور شکّرخواه لب هایم نشیند
بر غنچه های شهدآکند لبانت
تا کی گزم لب های چون گز، پسته آسا
لب می گزم در حسرت قند لبانت
در روز وصل از بوسه ای گل کاشتم تا
بشکفت همچون غنچه پیوند لبانت
چون مجمر آتشگه زرتشت، در هجر
می سوختم از زند و پازند لبانت
با جان و دل در عمق آن چاه زنخدان
می افتم ار ره داد ترفند لبانت
هرگز نمی گیرد، دلم لب، یا لبم دل
چون مادری از طفل دلبند لبانت
در لیلةالاسرا روم، گر اذن یابم
از شام گیسو تا سمرقند لبانت
هر دو قبله دست بی دینان فتاد
کفر پا را زاین دو هم بیرون نهاد
دین حق بازیچه ای پنداشتند
بیرق کفر نبی افراشتند
منتقم کو؟ ای خدا، بگشای راه
کفر می تازد به دنیا، آه، آه
ای مسلمان چارۀ ما آه نیست
گو به سلمان، رشدی از این راه نیست
آن که بر آیات شیطان راغب است
گر که سلمان است، قتلش واجب است
زاین هراسش دل در آتش سوزی است
تا کی اش زوبین آتش روزی است
گو بدان بی دین که در بی دانشی
عاقبت بوجهلی از چه سرخوشی؟
من نمی دانم، چه در این دفتر است؟
سنگ بر پیشانی پیغمبر است؟
من نمی دانم چه در این دفتر است
او یهودی زاده، این خاکستر است
این جماعت جملگی صهیونیند
مسلمین را دشمنان خونیند
گو مزن دیگر که رفت از کف توان
تیغ کفر و فرق خونین جهان؟
گو مزن دیگر که رفت از کف توان
آی، دندان حسین و خیزران
جملۀ ایشان یزیدی زاده اند
دست بر خون خدا بگشاده اند
بولهب ها، دستتان ببریده باد
تا قیامت کارتان شوریده باد