سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

پرواز دل

مرا مجال سخن گفتنی محال نبود

در آن زمان که دریچه ز من سؤال نمود

چرا به باغ دل تو گلی نمی روید؟

ببال، بال ز باد خزان شَمال ربود

ولی دریچه کلامی ز نای من نشنید

دهان گشود ز حیرت، مرا مجال فزود

دلم هوای پریدن گرفت و پنجره را

گشوده دید، به معراج خویش بال گشود

پرید و رفت و افق را گذاشت، گذشت

چنان که هیچ نبودش ورا خیال، فرود

صدای بال پرنده ترانۀ رگبار

صدای صاعقه شد از هزار سال صعود

برای دوشیزگان شهرری

چندین هزار مرد برهنه

پیچیده در کفن

از گورهای تنگ

بیرون می آورند سر

چندین هزار دختر نو بالغ

تشییع می کنند

راهپیمائی جنازه های بی سر را

و می گویند

اگر ...

خدعه خدعه

به یازده خم می گرچه دست ما نرسید

بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است

فرید اصفهانی

به یازده خم می من هنوز بر آنم

که تا ازین خم دیگر نخورده ام مانم

به تاک پاک قسم، تا ننوشم از شهدش

به خدعه خدعه اجل را ز خویش می رانم

خدا کند که دل ساقیم به رحم آید

به جام من بفشاند، که جان برافشانم

اگر که ساقیم اویست و می از این خمره

شراب خوارترین مردمان دورانم

ملولم از سده های خمار جان فرسا

به خلسه می برد این درد می تن و جانم

اگر فقط نمی از این می کهن نوشم

غزل به کوچه چو مستان شهر می خوانم

تمام چشمة کوثر نمی ز خمرة ماست

که سلسبیل شده جوی باده، می دانم

شبی به خواب، به دستم نهاد ساقی جام

بگفت نوش بود بر تو شیره جانم

از آن شبی که به خوابم چو مهر برتابید

هزار شب گذرد، باز نوربارانم

ز فیض نور زلالش که بر دلم افتاد

به نزد اهل خرد آبگینه گردانم

تو دیدی اشکم و گفتی که بحر آرام است

ز شوق نیست، که دریاچة پریشانم

پیاله را بشکستم، اگر چه پر می بود

گناه کرده ام اما، بدان پشیمانم

گناه صعب من از عفو او فزون تر نیست

ز خشم تاک نترسم، ز خود هراسانم

بسان مَه که گریزد به شوق مهر از شب

به شوق روی وی از خویشتن گریزانم

هر آن که نوشد از این خم، اگرچه در رویا

کمینه بنده درگاه قدس ایشانم

به سطح دایرة این جهان چو کانون است

که همچو وی نبود در محیط امکانم

آئینه بندان غزل

گر غم دل بر لب آید بشکنم

دیده ره بر خون نماید بشکنم

درددل تا می کنم با آینه

آینه چون من بلاید، بشکنم

در من اینسان تلخ منگر، آینه است

صورت من از تو زاید، بشکنم

سنگدل، پاکی آئینه ز ماست

سینه ات بر من نساید، بشکنم

درد عشق تو، زجاج پیکرم

سنگ وآئینه است، شاید بشکنم

آبم و آئینه گر افتم ز کوه

نشکنم، در دست شاید بشکنم

تا که از موی و به رویش چین فتاد

گو به دندان لب نخاید، بشکنم

ما دو آئینه، موازی، روبرو

غم میان ما فزاید، بشکنم

چون فتادم سایه سان در پای تو

بر کف و دیوار باید بشکنم

لیک آئینه فرامُش می کند

در من این غم بس نپاید بشکنم

راستی سروی و عیب از آبنه است

قامتت در من نماید بشکنم

بی تو از آئینه هم گر بگذرم

آینه مُعوَج درآید بشکنم

جادوی سیاه

فانوس چشمانت دو جادوی سیاه است

در چشم من منگر که چشمانم به راه است

روزی دگر آمد، مَه شب تا افق رفت

آری خدای خواب در چشمت گواه است

حسرت ندارم تا ببینم روز موعود

چشمت دو خورشید سیه فام پگاه است

ناز دو چشمت چون دو آهوی رمنده است

از چشم من مگریز، نِشتر نه، نگاه است

از چشمۀ چشمان من مِی نوش و بنیوش

صدها سخن در چشم من بنیوش خواه است

زیبای من، مرغ سحر آواز سرداد

برخیز از خوابی کزآن عمرم تباه است