داوری دارند با بی باوری
بر سیاست های روز داوری
باوری از خود به جان هاشان نشست
دورشان کرد از خدا خود باوری
یاوری را پشت در پشت همند
در تقابل با تو تا بی یاوری
خاوری خورشید را دزدیده اند
باختر مردان دور از خاوری
آوری سر از یم ذلت برون
گر نهی سر در ره جنگاوری
باوری بر دانش ایشان مبند
داوری دارند با بی باوری
پ.ن.
این شعر نمونه ای از یک شعر با صنایع بدیعی است. به شکلی که هر بیت با همان کلمه ای ختم می شود که با آن شروع شده است. من در بررسی هایم به موردی برخورد نکردم که با حفظ مفهوم محتوی و محورهای عمودی و افقی شعر، در کلیه ابیات این قانون رعایت بشه و بر اساس اطلاعات من این اولین مورد و تا این تاریخ تنها مورد است
وقتی روبات ها
این کوه های آهن بی مصرف
در کارخانه کارگر
در دشتهای سبز برزیگرند و انسان
تنها به کار ساخت روبات هاست
وقتی روبات ها
حتی به جای انسان
این پوچ پوی بدکردار
در کار ساختن غزلی ناب می شوند
دیگر چگونه توان گفت
"آدم آدم است"
وقتی که بر دست های مردِ کار
داغی است و زنجیری
اما روبات ها
آزادانه از این سوی کارخانه
بدان سوی می روند
وقتی که دست های پینه بسته دهقانان
با داس های تیز
نا آشناتر از آهن و ساقۀ گندم هاست
ام روبات ها
زیر چهار سم لاستیکی
از گاوهای فولادین
از این سوی مزرعه
تا سوی دیگر را
لگدمال می کنند
دیگر کجای زمین، جای آدمی است؟
انسان قرن ما
خود را اسیر پنجۀ فولاد کرده است
و این کوه های آهن بی مصرف
یعنی روبات ها
تولید مثل می کنند و دیگر
حتی اجازۀ ساختن آدمک جالیز را
از ما گرفته اند
مرا مجال سخن گفتنی محال نبود
در آن زمان که دریچه ز من سؤال نمود
چرا به باغ دل تو گلی نمی روید؟
ببال، بال ز باد خزان شَمال ربود
ولی دریچه کلامی ز نای من نشنید
دهان گشود ز حیرت، مرا مجال فزود
دلم هوای پریدن گرفت و پنجره را
گشوده دید، به معراج خویش بال گشود
پرید و رفت و افق را گذاشت، گذشت
چنان که هیچ نبودش ورا خیال، فرود
صدای بال پرنده ترانۀ رگبار
صدای صاعقه شد از هزار سال صعود
چندین هزار مرد برهنه
پیچیده در کفن
از گورهای تنگ
بیرون می آورند سر
چندین هزار دختر نو بالغ
تشییع می کنند
راهپیمائی جنازه های بی سر را
و می گویند
اگر ...
به یازده خم می گرچه دست ما نرسید
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است
فرید اصفهانی
به یازده خم می من هنوز بر آنم
که تا ازین خم دیگر نخورده ام مانم
به تاک پاک قسم، تا ننوشم از شهدش
به خدعه خدعه اجل را ز خویش می رانم
خدا کند که دل ساقیم به رحم آید
به جام من بفشاند، که جان برافشانم
اگر که ساقیم اویست و می از این خمره
شراب خوارترین مردمان دورانم
ملولم از سده های خمار جان فرسا
به خلسه می برد این درد می تن و جانم
اگر فقط نمی از این می کهن نوشم
غزل به کوچه چو مستان شهر می خوانم
تمام چشمة کوثر نمی ز خمرة ماست
که سلسبیل شده جوی باده، می دانم
شبی به خواب، به دستم نهاد ساقی جام
بگفت نوش بود بر تو شیره جانم
از آن شبی که به خوابم چو مهر برتابید
هزار شب گذرد، باز نوربارانم
ز فیض نور زلالش که بر دلم افتاد
به نزد اهل خرد آبگینه گردانم
تو دیدی اشکم و گفتی که بحر آرام است
ز شوق نیست، که دریاچة پریشانم
پیاله را بشکستم، اگر چه پر می بود
گناه کرده ام اما، بدان پشیمانم
گناه صعب من از عفو او فزون تر نیست
ز خشم تاک نترسم، ز خود هراسانم
بسان مَه که گریزد به شوق مهر از شب
به شوق روی وی از خویشتن گریزانم
هر آن که نوشد از این خم، اگرچه در رویا
کمینه بنده درگاه قدس ایشانم
به سطح دایرة این جهان چو کانون است
که همچو وی نبود در محیط امکانم