سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

تاکِ تر

گر مرا از جام دیگر بر حذر باید کنید

دامنم را با چه غیر از باده تر باید کنید؟

دامن تر مایۀ ننگ است و می ننگی بَتَر

دامنم از باده تر شد، شور و شر باید کنید

گوشۀ میخانه ها پنهان شدم، گر طالبید

خانۀ خمّار را زیر و زبر باید کنید

من جدا از باده می میرم، شما و عدلتان

نی به پایان عمل اینک نظر باید کنید؟

لیک بعد از مرگ هم گر مسلمم پنداشتید

بهر تَشییعم ز خمّاران گذر باید کنید

می فروشان جملگی در زیر تابوتم روند

ساقیان، الله اکبر را زِ بَر باید کنید

پیکرم را غسل در آب عنب باید دهید

هم ز برگ مو کفن من را به بر باید کنید

در کفن دُرد می ام پاشید و از بهر نماز

بر امامت باز ساقی را خبر باید کنید

گور من را نیمه شب در قلب تاکستان کنید

نام ساقی ها به تلقینم شُمَر باید کنید

در دهانم دانه انگوری عقیقی در نهید

تربت جامم از آن پس زیر سر باید کنید

پاره ای از خمِّ می سنگ لحد باید نهید

بعد از آن از خاک تاکستان به سر باید کنید

یا اگر هندو بپنداریدم و آتش زنید

آتشم با چوب تاکی شعله ور باید کنید

زان سپس خاکسترم را تا به تاکستان برید

کز وجودم تاک ها را پُر ثمر باید کنید

ور نصارا یا به هر دین دگر انگاشتید

جعبۀ تابوت من از تاکِ تر باید کنید

پس شما را بِه بُوَد بر من بپوشانید چشم

قصۀ پرهیزم از می مختصر باید کنید

می فروش و "کاوه" و ساقی و می را وا نهید

خود مسلمان جمله عالم را اگر باید کنید

مگو که چله گذشت


در چهلمین روز درگذشت دانشمند بزرگ، حبیب دلم، دکتر احمد طاهری عراقی


هوای گفتن شعری دوباره با من نیست

که سوخت طبع من این داغ و چاره با من نیست

ز بخت و چرخ و زمین و زمان گله دارم

نَه آسمان، نَه فلک، نَه ستاره با من نیست

بهار بود و به هر سو نشاط رُستن بود

تو رفته ای و نشاط بهاره با من نیست

سیاه پوش شده کوه و دشت و بحر و کویر

به ماتم تو و شوق نظاره با من نیست

نشانی از غزل عاشقانه ام مطلب

که اختیار در این سوگواره با من نیست

ببین به بحر غم و لجه های سرکش او

شدم غریق و نشان کناره با من نیست

چه سود اگر که زنم شعر تر به آتش دل

چو نوشداروی این پاره پاره با من نیست

ز قلب پاره دو دل نه، هزار دل گشتم

کتاب و دست و دل استخاره با من نیست

به چله در بنشستم، مگو که چله گذشت

هزار سال دگر هم شماره با من نیست

شبم ز هجر تو صد سال و روز صد چندان

چهل گذشت و حساب هزاره با من نیست

چو لاله تن همه خون و چو شمع تن همه اشک

شدم ولیک چو آن دو شراره با من نیست

به طیب همسر ژاله1 به علم ابوالــعرفان2

تو بوده ای و در این استشاره با من نیست

مگوی "کاوه" عمینم، چنان که پیش از این

چنین غمی ز دم گاهواره با من نیست



1- نام کوچک همسر آن مرحوم

2- نام کوچک تنها فرزند آن مرحوم

در سوگ مهرداد اوستا شاعری از تبار مهربانی


در سوگ مهرداد اوستا شاعری از تبار مهربانی


مــیهمانی آفتاب گذشت

موسم شعرهای ناب گذشت

هــای های هزار چشم رسید

از سر گریه نیز آب گذشت

روزنی سوی روشنایی نیست

تیرگی ماند و آن شهاب گذشت

دودی از شمع ماند و نوری نیست

نور از چشم ماهتاب گذشت

آسمان زار زر می گرید

در دو چشمش مگر سحاب گذشت؟

داستان ساز قصۀ پرواز

داستان شد از این کتاب گذشت

اوستادی نهاد بر هم چشم

چشم بگشا که وقت خواب گذشت

وقت، وقتِ گل و گلاب و می است

زاین چمن نکهت گلاب گذشت

ســاغر پر شراب خانگیش

وه که بی ترس احتساب گذشت

تــاک هایش شراب افشان باد

کز سر میکده شراب گذشت

آی «کاوه» ز محتسب مهراس

کار و بار تو از حساب گذشت

سوگنامه ادیب و مورخ و دین شناس بزرگ، حبیبم مرحوم "دکتر احمد طاهری عراقی"

آب دو چشم از آتش دل می شود خجل

کی داغ و درد پاره تن می رود ز دل

حـیران ترین غمینم و اشکم نمی چکد

دریای غم مراست، دگر چشمه را بِهِل

مـولای عاطفه، ز چه رو قهر کرده ای؟

بگشای چشم باز و از این ناز بر گسل

دارم به دیده صاعقه، باران ولیک نیست

خشک است چشمه ها و همه ابرها کسل

طوفان آتش است ز روحم زبانه کش

آتشفشان شعله ورم من، نه خاک وگل

او رفت و آتشی به جهان جا به جا فکند

ما مانده ایم و سوخته های جهان، مُقِل

هـرگز نمی کشد ز دل این داغ، دست خویش

هر گز ز خاطرم نرود آن بت چگل

روحش که عزم دیدن جانان خویش کرد

خاک از تنش گرفته شمیم گلاب و هل

یـارای محو شعله دل نیست "کاوه" را

آب دو چشم از آتش دل می شود خجل

اکرمی

ایا اکرمی، مرد بی دین و رای

ز کس گر نترسی، بترس از خدای1

کـه گفتت بیا کار ضحاک کن

که گفتت برو کاوه را آزمای

رهی را بپیمای چون تیر راست

در این راه کج چون کمان تا کجای

مـنم رهرو راه پروردگار

ترا دیو و شیطان بود رهنمای

یـقین دان زمرد بود شعر من

ترا کور می سازد ای اژدهای

که شاعر چو رنجد بگوید هجا

بماند هجا تا قیامت بجا1

اگر تیره بینی تو دنیای خود

نمودی جهان تیره از رای خود

کـَوَندَه2 نهادی مرا زیر پای؟

کنون دامت افتاد بر پای خود

رها کردی از شست تیری ولی

نزد چون تو کس تیر بر نای خود

مـیان دو کس جنگ چون آتش است3

تو آتش فکندی به شولای خود

یـلان نزد کاوه سپر افکنند

نبودی تو آگه ز یارای خود؟

که شاعر چو رنجد بگوید هجا

بماند هجا تا قیامت بجا



1- از حکیم ابوالقاسم فردوسی

2- بر وزن "رَوَنده" به معنی تور و دام

3- از شیخ مصلح الدین سعدی