سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

در رثای ابوذر ثانی

نیمه شب دوش چه سان پیکر جانانه بسوخت

که ازآن شعله همه جاهل و فرزانه بسوخت

اولین پیک سحرگاه چو پیغام آورد

نامه از هرم پیامش به در خانه بسوخت

(جای آن است که خون موج زند در دل لعل)

از سر غم، که خدا خانۀ کاشانه بسوخت

من چه گویم؟ به که گویم؟ که از این درد عظیم

نه فقط دوست، که بل دشمن و بیگانه بسوخت

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

دوش نستوه زمان در دل بستر بگداخت

می زنم داد، مرا پارۀ پیکر بگداخت

آب بر آتش دل ریخته دامن زدمش

آب دیده چو به دل ریخت، چو آذر بگداخت

خواستم آب بر این آتش سوزان ریزم

جهل بود آب سر چشمۀ کوثر بگداخت

سیل آتش شده جاری به همه شهر و دیار

که کنون در غم مرگش همه کشور بگداخت

تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

داغ دل دیده بسی هست در این سوخته جمع

لیک در این غم جانسوز خموشیم چو شمع

گرچه او بود چو فرماندۀ این لشکریان

تو شنیدی که شود لشکر حق قلع و قمع؟

کوری چشم عدو ارتش انبوه اکنون

بعد تو باز ز هر سو شده در گرد تو جمع

نیست بر هیچ لبی نغمه ای و آوایی

باز فریاد خروشی رسد از دور به سمع

سوز دل بین که ز بس آتش و اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

یاد تو زاین پس اگر شمع شب افروز من است

غم هجرت پس از این شعلۀ جان سوز من است

تو که رفتی، همه کس رفت، ندارم یاری

این همه حزن و غم و درد از این رو ز من است

نه فقط حال من این است در این رنج عظیم

که همه ملت ایران به همین روز من است

بی تو اینجا شده ام دور من از خویشتنم

همگان بی خود و خویشند، که در سوز من است؟

آشنایی نه، غریب است که دل سوز من است

چون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوخت

تن پاکش ز چه تا عرصۀ اموات ببرد؟

رخت بر بست ز خاک و به عرصات ببرد

او به حق آیۀ حق بود، ولی بس افسوس

آن مفسر به دل خاک چه آیات ببرد

گفت در پنج نمازش همۀ شرط بلاغ

حیف با این همه نیمی ز مقولات ببرد

اوکه جاوید حیات است و محی القرآن

لیک چون رفت مرا خرقۀ طامات ببرد

خرقۀ زهد مرا آب خرابات ببرد

خانۀ عقل مرا آتش میخانه بسوخت

آتش میکده این هجرت جانسوز تو است

که کنون پاک فتاده است مرا بر سر و دست

کاش من جای تو جان را به اجل می دادم

(سر و تن را نتوان گفت، که مقداری هست)

جای تو باغ بهشت است و ز پاکان بودی

بعد مرگت به قیامت، ز همان روز الست

از همان روز که خفتند شهیدان بر خاک

توبه کردم که دگر سوگ به یاران گنه است

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

غرق در خون دلم کرد مرا مردم چشم

این دل ریش کجا و به کجا مردم چشم؟

اشک خود سیل نموده است و کنون می ترسم

ریشۀ خانه کند از بُن و پا مردم چشم

تو که این سیل به پا کرده ای از اشک بگو

نوح و کشتیت کجا هست، کجا؟ مردم چشم

چشم ما نیست دگر مایۀ بینائی ما

به خدائی خدا هست بلا مردم چشم

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت

مالک اشتر ما مرد، خدایا کرمی

به سر تربت او آر مسیحای دمی

یا رب آن بوذر ثانی به اباذر برسید

همۀ شادی یارانش، بدل شد به غمی

طبع من پرده در ار شد غم او چونش کرد

بخشش از حافظ شیراز طلب می کنمی

که اگر "کاوه" مریدت بُد و بدی تو مراد

باز از سوز درون آه برآورد همی

ترک افسانه بگو "حافظ" و مِی نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

مناجات خونین

مناجات علی امشب به خون آغشته تر بود

که هر شب خون ز چشم و امشبش از فرق سربود

خطا گفتی "به می سجاده رنگین کن" که یاری

به خون سجاده رنگین کرده، شاعر بی خبر بود

طبیبان مرهمش را شیر و شکّر خوانده بودند

از این رو قاتلش را شام از شیر و شکر بود

در این غم تا مبادا قاتلش بی شام ماند

علی را شام بیماری فقط خون جگر بود

الا ای زادۀ ملجم، چه کردی تا علی را

ندا "فُزتُ وَ رَبَّ الکَعبه" و خون تا کمر بود

بگو الله اکبر گو، اذان گو را ازآن رو

که با کفار اینجا معجز شق القمر بود

از این غم "کاوه" را دیدم مناجاتش به سان

مناجات علی امشب به خون آغشته تر بود

مثنوی عاشورا

تا خدا از خاک آدم آفرید

کربلا را خاک ماتم آفرید

گفت: آب و آتش و خاک و هوا

آفریدم بهر ختم الانبیا

گر نشاط اوست شادی جهان

از چه شد این وادی غم ها عیان؟

کز ازل خاکش به خون آغشته بود

در فراتــش موج هم سرگشته بود

آسمانش روز و شب از بس گریست

این زمان دیگر به چشمش اشک نیست

یا اگر هم گریه ای گاهی کند

رود او بر خاک کوتاهی کند

در کنار رود خاکش تشنه است

یادگاری از علم دار است و دست

دست پر آب و لب و سوز عطش

خیمه در تاب و تب و سوز عطش

حال اگر دستم به لب آبی کشید

بازوی این دست را باید برید

لب ز نوشیدن ولی دارد ابا

بارک الَّه بارک الَّه مرحبا

تیر می بارید و سقا جان گرفت

لب گشود و مشک در دندان گرفت

زیر باران مثل باران گریه کرد

مشک آویزان به دندان گریه کرد

بو فضایل آه در آب اوفتاد

نقش مَه نه، ماه در آب اوفتاد

مشک و اشک و خون به هم آمیختند

شعله در کام سکینه ریختند

خیمه ها یک باره هم آوا شدند

نیزه های خیمه ها دولاّ شدند

خیمه ها گفتند: عطشان نیستیم

باز گرد ای مرد، ما می ایستیم

او نیامد، خیمه ها کوتاه شد

حجله گاه از ماجرا آگاه شد

نو عروسی دل برید از حجله گاه

گُرد میدانی رسید از گَرد راه

از سم اسبش جهان تاریک شد

آسمان هم بر زمین نزدیک شد

نعره قاسم چو رعد میغ بود

آتش کین، آذرخش تیغ بود

اسب را تازان تا مه شد زمین

بارک الَّه، بارک الَّه، آفرین

برق تیغ از گرد میدان مات شد

آفرین ها بی صدا هیهات شد

چشم ها از گرد میدان خسته شد

اشک در چشمان لیلا بسته شد

آسمان این تاق وارون سنگ بود

پیکر قاسم برایش تنگ بود

روح تا راهی برون جسم یافت

از هزاران زخم بیرون می شتافت

باز آمد قاسم از میدان خون

لیک بر اسبش فتاده باژگون

خون قاسم اشک ها را خون نمود

قیس، لیلا را کنون مجنون نمود

نی فقط غم در دل لیلا نشست

ام لیلا هم ز غم در هم شکست

تا که اکبر هم سوار باره شد

ام لیلا را جگر صد پاره شد

دشمنان گفتند: می آید نبی؟

بارک الَّه، بارک الَّه، صد زهی

اسب را می راند سوی قوم پست

دشمنان گفتند: این پیغمبر است؟

باز باید جاهلیت سر کنیم؟

جنگ با اولاد پیغمبر کنیم؟

گفت: با من ذوالفقار حیدر است

بر تن من جوشن پیغمبر است

از یمین می زد به دشمن وز یسار

تیغ در دستش به سان ذوالفقار

باز آمد العطش گویان ز راه

خویش را افکند در آغوش شاه

شاه گفتش: صبر کن یک چند باز

تا بنوشی کوثر از دستان راز

بار دیگر رو به سوی رزم کرد

رزم با آن کافران را عزم کرد

آن اباجهال، جاهل تر شدند

قاتل اولاد پیغمبر شدند

میر گفتا نازنین از دست رفت

آن نگار شوخ چشم مست رفت

آنگه اصغر را در آغوشش کشید

سوی میدان رفت و در گوشش دمید

اصغرم لالا که وقت خواب شد

در گلویت تشنگی بی تاب شد

اصغرم لالا که وقت خواب شد

خود فرات از این خجالت آب شد

اصغرم لالا که وقت خواب شد

خون سرخت در گلو سیماب شد

با لب عطشان تلذی را ببین

بارک الَّه، بارک الَّه، آفرین

آب را تا خشکلاخ آورده اند

بهر تو تیر سه شاخ آورده اند

نوک پیکان آبدیده آهن است

آب و آهن تشنگی را دشمن است

خون اصغر بر هوا پاشید امام

آسمان سرخ است ازآن هر صبح وشام

آسمان تنگ چشم بد نهاد

خون اصغر را گرفت وپس نداد

یک گل دیگر ز بستان کم شده است

دیگر از غم زانوانم خم شده است

بی تو دیگر درد سنگینی مراست

روزِ تنها، شامِ غمگینی مراست

کودکان رفتند و پیران نیز هم

خود نبد با دشمن این تمییز هم

تیرها بر یار پیغمبر زدند

آن حبیب پیر را هم سر زدند

فدیه داده سر به راه مقتدا

بارک الَّه، بارک الَّه، مرحبا

گوشه ای دیگر از آن دشت جنون

بین که جان داده است جون بی چند و چون

معنی عشق است این، نی بندگی

مرگ نَبوَد این، بخوانش زندگی

او رها می بود، کی بود او رهی؟

بارک الَّه، بارک الَّه، صد زهی

یک به یک آزادگان جان باختند

آتشی در جان حر انداختند

کرد آویزان به گردن پای ژنگ

بر سر زانو گذشت از دشت جنگ

تیغۀ شمشیر بر گردن نهاد

گفت می کش یا بده اذن جهاد

مقتدا گفتا: که نامت نیک باد

مادرت دانست و حر نامت نهاد

خیز از جای و به میدان روی نه

بارک الَّه، بارک الَّه، بر تو زه

می رسید از شش جهت باران تیر

شه ز روی ذوالجناح افتاد زیر

بهر حفظ آن امام راستین

دست عبدالّه در آمد زاستین

دست را جای سپر می آوری؟

بارک الَّه، بارک الَّه صد فَری

گفت عبدالّه: ببُر دست مرا

لیک ای شمشیر، بس کن ماجرا

می روی با دست خالی سوی میر؟

صبر کن ای تیغ، سر را هم بگیر

روی خاک کربلا یک سر نماند

هیچ جز هفتاد و دو پیکر نماند

گفت شه: کو شمر تا کاری کند؟

کیست آن کاو تا مرا یاری کند؟

یاوران رفتند و دیگر نیست کس

پس بیا ای شمر، بر فریاد رس

از هجوم اسب ها شه مات شد

رخ به نطع تیره زد طامات شد

شد پیاده شمر بد کیش و شناخت

تیغ سوی شاه برد و رنگ باخت

دید شه بالا و زیر دشنه را

زد به هم لب های خشک تشنه را

بعد از آن یاران کنون دور من است

لاله ها پژمرد، فصل سوسن است

سوسن از یک سو فقط گل می دهد

شمر را گو: تیغ از آن سو نهد

بوسه گاه خاتم آن جا نیز هست

شمر، آیا خنجر تو تیز هست؟

این تعلل چیست؟ جان بر لب رسید

زودتر می بُر، ببین زینب رسید

شمر مَردی کن، گلویم خسته شد

زود می بُر، رگ رگم بگسسته شد

زودتر می بُر، مرا تب می کُشد

گر نبُری اشک زینب می کُشد

گر ببیند آه از جان می کِشد

آه او عالم به پایان می کِشد

ور بگرید، روز محشر می رسد

عمر ما با هم به آخر می رسد

ذوالجناح آمد ز میدان بی سوار

پیکری زخمی و قلبی بی قرار

خیمه ها بی مرد ماند و بی سلاح

پاسدار خیمه ها شد ذوالجناح

با سُم و دندان حراست می نمود

بارک الَّه، بارک الَّه صد درود

شب رسید اما نشد صحرا سیاه

نور آتش می رسید از خیمه گاه

زینب آمد قتلگه بار دگر

دید پیکر هست، اما نیست سر

یک سبد پُر بوسه او همراه داشت

چون نبُد سر، بر رگ گردن گذاشت

حیدر آن جا بوسه ننهاده، تو نِه

بارک الَّه، بارک الَّه، بر تو زه

شب گذشت و شب گذشت و شب گذشت

شب گذشت اما چه بر زینب گذشت

ساربان، گر خواهی انگشتر بگیر

لیک انگشتش مبری خیر خیر

صبح دیدم کاروان آماده بود

چوب خشک نیزه ها گل داده بود

چوب ها گل های احمر داشتند

نیزه ها هفتاد و دو سر داشتند

خون چکید از نیزه ها بر دست ها

نیزه ها خون گریه کردند از حیا

کاروان کربلا بی چاوشی

می گذشت از دشت های ناخوشی

چاوشی شان بانگ جان سوز جرس

چاوشی شان صوت قرآن بود وبس

خواندن قرآن ز سرهای جدا

صوت نَتلوها عَلَیک از نیزه ها

سوی کوفه کاروان در راه بود

یوغ بر دستان آل الله بود

دست ها را یوغ ها د رنجه کرد

کوفه سنگ و شن درون پنجه کرد

سنگ ها سوی خدا پرتاب شد

دست کوفه رو شد از شرم آب شد

جمله ایشان یزیدی زاده اند

دست بر خون خدا بگشاده اند

کاروان از کوفه آمد سوی شام

تشت کفار اوفتاد از روی بام

نیزه ها سرها به تشت انداختند

شرمگین خود را به دشت انداختند

خیزران ها لیک بی پروا بدند

بر لب و دندان قرآن می زدند

گو مزن دیگر که رفت از کف توان

آی، دندان حسین و خیزران

کی به پایان می رسد این سوزِ تب

ذکر هفتاد و دو رند تشنه لب