ای ز تو سبز دشت درمنه ها
از شمیم تو، عطر پودنه ها
آی بیمار عشق تو بیزار
از طبیبان و از معاینه ها
ای ز خیرالعمل قیام تو به
ای جهاد تو بانگ مأذنه ها
رزم بین تو و سپاه ستم
معنی بَیِّن مباینه ها
عطش تو، شکست آب زلال
ای عزای تو سوگ آینه ها
منظر پیش کاروان سرها
نیزه ها، پشت، اسب ها، تنه ها
آبیار ضریح تشنه تو
سیل اشک از نگاه روزنه ها
خود گمان کردم مسیحایی نفس دارد بهار
گُل به دامان، می به جام از پیش و پس دارد بهار
حیرتم افزود چون دیدم به جای باغ و گُل
زیر دامن خرمنی از خار و خس دارد بهار
مرگ را در چشم نرگس می نشاند کور دل
مرغکان نغمه خوان را در قفس دارد بهار
وقت مِی نوشیدن آمد بر رخ زیبای گُل
لیک در هر باغ صد میر و عسس دارد بهار
دفتری از گُل به بُستان باز هست اما چه سود؟
بر در هر بوستان چندین حَرَس دارد بهار
آسمان هم بخل دارد، شد سِتَروَن ابرها
مرگ می بارد، خزانی زودرس دارد بهار
قامت گل از کمر بشکسته و قدش خمید
پس بگو دیگر محبت با چه کس دارد بهار؟
سوسن عطشان زبانش از گلو آویخته است
کاروان مرگ را با این جَرَس دارد بهار
یادی از آن نوبهاران بود در اذهان ما
خود گمان کردم مسیحایی نفس دارد بهار
اینجا تمام آفتابه ها سوراخند S
و مردانی که از وضو می آیند
سر تا پا خیس ÿ
اینجا بیوه زنان
به سربازان تاید و اسکاچ هدیه می کنند f
تا خون روی جدول پیاده روها را
خود بشویند S
اینجا سایة دو انگشت افراشته A
بر روی گنبدی طلایی رنگ
آن قَدَر بزرگ است
که تو گویی
هر سری خورشیدی است ð
اینجا در میان این همه شهرک های صهیونیست نشین Y
یک مسجد است Z
که حتی بودائی ها هم می دانند \
ازآن کیست
اینجا
شرط می بندم
همان وسط زمین است ü
باور نمی کنی
از هر ملائی که می خواهی
سؤال کن
گر دل آئینه روست، بسم الله
آینه روبروست، بسم الله
آن زمان که دراز کردم دست
گفته بودم به دوست بسم الله
بی خبر بودم از فریب رفیق
واین که عشق آب جوست، بسم الله
نک که پشت است و زخم و خنجر دوست
شده ام جنّ و اوست بسم الله
عشق را چوب می زنند، حراج
آی جنسم نکوست، بسم الله
پنج، ده، بیست، کیست بالاتر؟
دو دلی از چه روست، بسم الله
می فروشند هرچه را خواهی
دل و دین، مغز و پوست، بسم الله
نزد این کاسبان قلب فروش
قلب و زر تو به توست، بسم الله
لیک ما قلبمان فروشی نیست
نیست، بی گفتگوست، بسم الله
قحط دل، قحط عشق، قحط شراب
قلب ها چون سبوست، بسم الله
قحط عشق است و دشت دل ها خشک
خاک بر دست و روست، بسم الله
آن چنان که نماز استسقاء
هم بدون وضوست، بسم الله
به تیمم مزن به رویت خاک
بوسه گاه من اوست، بسم الله
شب عید دل است، خانه تکان
موقع رفت و روست، بسم الله
اهرمن را ز خانه بیرون ریز
گر دل آئینه روست، بسم الله
طلاق
دیو جدایی و اندوه
بر روی خانۀ ما گرده می فشاند
آنگاه
کلالۀ این خشم بی دلیل
پر شد ز دانه های زرد تنفر
دیگر گیاه غربت و دوری به گُل نشست
بی آن که با تو بگویم
بدرود
بی آن که بشنوم
خداحافظ
آری تو خواستی
من نیز
بی آن که چاره ای بیاندیشم
گفتم برو
دیگر نه من، نه تو
هیهات از آن همه ساعات شاد و گرم
افسوس از آن لحظات پر از تپش
اینک درخت جدایی
پر شاخه و تناور و سرگش
بنشسته در میانه و خشم تو همچو نهر
سیراب می کند
تا میوه های تلخ تنفر را
در کا م های ما که در عطش عشق یکدگر
همچون تن کویر
خشکند و چاک چاک
بنشانَد و ز عشق نمانَد دگر به جای
آری که گسترۀ قلب ما کنون
چون بستری گشاده
خشم و جدایی اندوهبار را
بر خواهش هوس انگیز خواب عشق
با یکدگر
اغوا می کنند
تا شاید این وصال
نوباوه ای به نام تنفر را
در خانه های دل ما
سرگرم جست و خیز کودکانه نماید
ولی محال
آن سرخ گل
که دست تو روزی
در شوره زار سینۀ این خسته دل نشاند
وان را
یکصد و هشتاد بار صبح و شام
سیراب کرد و نوازش
گل گفت و گل شنید
اینک هزار نوگل زیبا شده است و باز
گل دانه های عشق را
در کشتزاری
به وسعت آن پهن دشت خشک
می کارد و هنوز
این باغ باغِ عشق
واین دل سرای توست