We know ourselves as a sea
ما خود را چون دریائی می دانیم
Although we are drops, free
هرچند قطره های جدائی هستیم
Don’t look at us so small
در ما اینسان حقیر منگر
We are waiting for a call
ما در انتظار یک فراخوانیم
Calling of that predestined
فراخوان آن موعود
Who will come at last. I find
که بالاخره خواهد آمد. من دریافتم
That it’s way of unity
که راه اتحاد است
That makes fine community
که ارتباط را دلنشین می کند
Tehran – 1997 – Oct. 31st
این شعر در سال 2000 از سوی International Library of Poetry در صفحۀ 173 کتاب EMBRACING OUR PASTS (پذیرش گذشته هایمان) چاپ و به عنوان یکی از ده شعر برگزیده سال انتخاب شد
Separate drops, come to convene
قطره های تنها گرد هم آئید
Return back to the sea again
به سوی دریا باز آئید
”Every heart has his own “Qibla
هر دلی قبلۀ خود را دارد
”Now pry to the same known “Qibla
حال به سوی آن قبله شناخته شده مشترک بازگردید
Jointed hands are unity lord
دست های پیوسته خدایگان وحدتند
Catch each other hands, and concord
دست یک دیگر را بگیرید و یک دل شوید
اَلنّاسُ اَنتُمُ الفُقَراء (Annas, Antomolfoqara)
Yes, this is a just holy saw
آری، این نص آیه شریفه است
Thus, you poor, appeal to that which
پس شما ای فقیران دست به دامان کسی شود که
Everyone knows him as a rich
همگان او را به عنوان دارای مطلق می شناسند
I remembered the master’s wien
اندرز استادم را به خاطر آوردم
Separate drops, come to convene
قطره هااین شعری تنها گرد هم آئید
Tehran – 1997 – Oct. 31st
این شعر در سال 2001 از سوی International Library of Poetry به عنوان یکی از ده شعر برگزیده سال انتخاب شد
تقدیم به شهدای بی جنازه
من از تورق تصویر آب می آیم
من از تلاطم قرنی مذاب می آیم
من از درخشش یک آذرخش بی تندر
من از شرارۀ یک التهاب می آیم
منی که ساکن رقص شراره ها بودم
ببین که راست از آن پیچ و تاب می آیم
من از سلالۀ آن لحظه های تب دارم
من از صلابت یک انقلاب می آیم
من از نیایش شب های جبهه، از سنگر
من از هجوم و یورش، با شتاب می آیم
من از چکاندن یک ماشه، تا فتادن خصم
من از سرودن یک شعر ناب می آیم
منی که با صف تابوت های خالی باز
و عکس یک دهه پیشم به قاب می آیم
تمام ماندۀ من یک پلاک نصف شده است
سبک به چشم شما، همچو خواب می آیم
و چفیه ام که شده پاره پاره و کم رنگ
خلاصه از اثر آفتاب می آیم
سایه ای از کوچه پاورچین گذشت
دختر همسایه از پرچین گذشت
کَم کَمَک از روی گندمزار عشق
دامنی گُلدار و یک سَر چین گذشت
من ندیدم، آن درخت پیر گفت
یک گناه از پشت آن پرچین گذشت
روبهی آن سو تَرَک تا بو کشید
سایۀ مرگ از دو بلدرچین گذشت
یک زن از آن کوچه بر می گشت و باز
سایه ای از کوچه پاورچین گذشت
بـاز هم آتشفشان شد، دشت سر تا پا بسوخت
باز از یک صاعقه، یک بوستان یک جا بسوخت
رودها سیلاب شد، سیلاب ها از پل گذشت
اشک ها و رنج ها و غصه ها دل ها بسوخت
نـور از خورشید رفت و شد جهان یک باره شب
نجم و ماه و حوت و دلو و قوس با جوزا بسوخت
آسمانِ تنگ چشمِ کوردل او را ربود
خاک تیره آتشی زد، پیکر او را بسوخت
حـیرت از این ساقی بد مست، کاین تاک جوان
در دلم آتش فکند و پاک، بی پروا بسوخت
قـد کشید این تاک، اما خوشه انگوری نداد
قائم و ستوار بود اما، دریغا تا بسوخت
یـک گلستان نثر بود و بوستانی شعر بود
لیک شاعر هر دو دفتر را به یک هیجا بسوخت
قـوقنوسی بود و در قاف جوانی لانه داشت
قوقنوس پیر می سوزد، چرا برنا بسوخت
یـادگاری از جوانمردی حقیقی بود و رفت
رفت گیتی وانهاد و جمله دنیا بسوخت