سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

سکه ده شاهی زردم کجاست؟

پنجره، من، کوچه، بوی آسمان

چشم هایم مات، سوی آسمان

یک کبوتر، آه یاد کودکی

کوچه های شادِ شاد کودکی

پیرمرد دوره گرد کوچه ها

آلبالو خشک ها، آلوچه ها

تنبلی ها، مشق های رج رجی

خستگی، خطِ بدِ کج معوجی

مشق های روی کرسی، گردسوز

قصه های زیر کرسی تا هنوز

یاد آن مادر بزرگ پیر خیر

یاد آن عشاق بد تقدیر خیر

هر شبی یک قصه از صدها کتاب

قصه لیلی و مجنون، شعر ناب

قصة فرهاد و کوه بیستون

تیشه و فرق و سر و عشق و جنون

یوسف پاک و زلیخای پلید

ارسلان، فرخ لقا، دیو سپید

دختر زیبای نارنج و ترنج

ماه پیشانی و شادی بعد رنج

حال از آن قصه ها چی مانده است؟

عشق ها رفته است، پوچی مانده است

لیلی امروز لی لی می شود

پشت چشمش سبز و نیلی می شود

ماه پیشانیش جز اکلیل نیست

عشقش اما بی گِرَس تکمیل نیست

روبروی باغ ملت، عصرها

تا سحر در ننگ و ذلت، عصرها

قصه هامان غصه و رنج و تب است

این که یک شب از هزار و یک شب است

وه، هزار و یک شبم آمد به یاد

خاطر بابا بزرگم زنده باد

قصه ها را یک به یک از حفظ بود

حافظِ حافظ بُد و خود می سرود

شعرهای او هنوزم یاد هست

هم قصیده، هم نو، هم آزاد هست

می فزود آن شعرها سوز مرا

در غزل می گفت امروز مرا

می رسد روزی که عشق افسانه است

لیلی از مجنون خود بیگانه است

عمر عشق کوچه یک شب بیش نیست

عاشق صادق فقط دیوانه است

عشق را با پول باید زد محک

عشق یعنی آن چه در همیانه است

پول یعنی آبرو، یعنی شرف

هر که پولش بیش، او فرزانه است

دانش و فرزانگی یعنی که هیچ

علم با دریوزگی هم خانه است

عشق و عرفان، علم و دانش هیچ نیست

پول تنها دلبر جانانه است

آخ، بابای جوانمردم کجاست؟

سکة ده شاهیِ زردم کجاست؟

باز دیشب خواب او را دیده ام

قصه ای تازه از او بشنیده ام

بچه ها این قصه را هم بشنوید

قصه رنجی که نسل ما کشید

قصه از درد ز خود بیگانگی

قصه ها از دشمنان خانگی

قصه می دانم ز بابا بیشتر

من خودم هم قصه می گویم دگر

قصه از درد سترگ بچه ها

خود شدم بابا بزرگ بچه ها

آئینه ماه

تازه شد قصه عشاق ز کار من وتو

چه شود بخت اگر گردد، یار من و تو؟

روز من هر سحر از یاد تو جان می گیرد

راه خورشید هم افتد به مدار من و تو

کوری چشم رقیبان، شب وصل من و تو

آسمان کرد مَه و مهر نثار من و تو

ماه را بوسم از این پنجره، زاین بی خبرند

مردم پرده در از بوس و کنار من و تو

آه اگر ماه شبی روی کشد در پس ابر

چه کسی رحم کند بر شب تار من و تو؟

نیمه شب با هم اگر چشم به ماه اندازیم

نشود فاش کسی قول و قرار من و تو

من تو را در رخ مَه می نگرم، تو من را

ماه شد در دل شب آینه دار من و تو

یا به نجوا غزلی زمزمه کن در گوشم

یا که فریاد کند "کاوه" ز کار من وتو

حسرت

روزی که پیغامی دروغین تیشه ام شد

روزی که ننگ خسرو زهر شیشه ام شد

روزی که سودابه مرا در آتش افکند

روزی که تردید پدر اندیشه ام شد

وقتی زلیخا از هوس زندانیم کرد

تعبیر رویاهای زندان پیشه ام شد

من پاک بودم، پاک بودم، پاک بودم

عشقی حقیقی حسرت همّیشه ام شد

امروز هم پاکم، به پاکی همان روز

هرچند عشقت آتشی بر ریشه ام شد

سرمایه خورشید

آفتابی تو،  نه، سرمایۀ خورشید ز توست

آسمانی تو، که مهر و مه و ناهید ز توست

ذرّه خاکم و افلاک کجا جای من است؟

سفر ذرّۀ خاکی سوی خورشید ز توست

روضه خلد، ارم، جنّت و مینوی منی

به جَهَنَّم که دلم زان همه نومید ز توست

ماه من کاش که شَعرای یَمانی بودی

راه گم کرده ام و این همه تردید ز توست

یک مژه تا سحر از خواب نصیبی نبرم

خواب در چشم تَرَم غرقه جاوید ز توست

دارم امّید که در خواب ترا بینم باز

حال اگر خواب ز چشمم شده نومید، ز توست

خواب حسرت شده و دیدن رویا، هیهات

خواب و رویا همه از دیده چو کوچید ز توست

تو شدی مذهب و آئین و مرام و دینم

شرکم و کفرم و ایمانم و توحید ز توست

مست چون چشم تو، آشفته چو گیسوی توام

مذهبم عشق و امامم تو و تقلید ز توست

نازنین عید بود روز وصال من و تو

مژده وصل به عیدانه بده،عید ز توست

یک کلام تو شد آتش، به دل "کاوه" نشست

جای اشک آتش اگر از مژه بارید ز توست

من به پایان رسیدم

قلب ها درد هجران ندارد

                 چشم ها اشک پنهان ندارد

سال ها آسمان را گرفته است

                  ابرهائی که باران ندارد

خشکسالی است در دشت دل ها
                

                  شبنمی این بیابان ندارد

با کنایت به من گفتی آن روز:

                 دل به جز عشق درمان ندارد

گر که لب تر کنی عشق بارم

                 آن چنانی که همسان ندارد

لیک اگر عشق بارید، بارید

                 می کنی عهد طوفان ندارد؟

گر که طوفان شود تندر است و

                  نعره هائی که شیطان ندارد

آذرخش ار زند، همچو نمرود

                  شعله هایش گلستان ندارد

آذر من شو گر بت شکستم

                  بت شکن میل بستان ندارد

آذرم، بوستانم تو هستی

                  آتشت هُرم سوزان ندارد

من به پایان رسیدم، وگرنه

این غزل ها که پایان ندارد