سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

شور لقا


آن روز سحرگاه هوا رنگ دگر داشت

گویی که مؤذن ز همه چیز خبر داشت

کاو تا سر گلدسته به پرواز سفر کرد

هم صوت اذانش دم مرغان سحر داشت

آن روز مؤذن نه اذان، هلهله می کرد

از شوق به گلدسته سحر ولوله می کرد

بی آن که بداند ز چه رو، شاد و غزل خوان

با بانگ اذان سحرش غلغله می کرد

آن روز ملائک همه تبریک بگفتند

جمّاش صفت، شاد، بگفتند و شنفتند

مهمان عزیزی به جنان عزم سفر داشت

معراج علی بود، سمائات برفتند

رویی به زمین خورد که پر شور و شعف بود

دستی به هوا رفت که تیغیش به کف بود

آن دست فرو آمد و آن روی فرا رفت

شق القمر کوفه و خورشید نجف بود

 

از شور لقا شیر خدا شعر طرب گفت

تا فُزتُ وَرَب، فُزتُ وَرَب، فُزتُ وَرَب، گفت

کاوه   تهران  1364/3/18

نزول کوثر

امشب دوباره اختر پیغمبری دمید

بر قلب تار و تیرة شب ها فلق رسید

امشب دوباره آتش سینا شراره زد

کَالشَّمس فِی الضُّحی که دهد روز را نوید

امشب دوباره طاق مداین شکسته شد

امشب دوباره پرده کعبه به خود درید

امشب دوباره گل به گلستان شکفته شد

از برگ برگ گل به چمن ژاله ها چکید

امشب رسول باغ روان شد به هر کویر

پیغمبر نسیم بهاری، خنک وزید

امشب ز گل به قلب جمادی ربیع شد

از رازقی چو هاله تربیع ماه چید

امشب شکوه عرش شده بر زمین نثار

میلاد برترین زن خلقت رسید و عید

آری نزول کوثر و میلاد فاطمه

میلاد نور هست و شقایق، گل و نبید

"کاوه" در آسمان خیالش ز شوق دید

امشب دوباره اختر پیغمبری دمید

خار پای وی

خاری به چشم من از خار پای وی

شد استخوان به گلویم ز وای وی

نی تاب دیدن و نی طاقت سخن

در نای من نَبُوَد جز نوای وی

کی می کنم ز فراقش گلایه ای؟

این ناله از دل من شد به جای وی

خاری به پاش و چو تیری به قلب ماست

بی یاد خویش و دعایم شفای وی

مَنعم کنند حریفان بی خِرَد

کاین یار خُرد نباشد سزای وی

طفلان خُرد به هم آشناترند

طفل دلم شده است آشنای وی

هر آن که قصۀ ما را شنید گفت

صبر است صبر یگانه دوای وی

عشق و شکیب؟ کجا درخور همند؟

این گفت آن که نبد مبتلای وی

ایوب نیستم و بایدم کنون

صبری به قامت سرو رسای وی

هر سال آن چو یکی عمر نزد من

چشمی به هم زدن است از برای وی

پیری شدم خمیده در این آرزوی تا

باشد که بوسه ای بزنم بر دو پای وی

پرسند: پیری و بد مستی شباب

نی، گو که "کاوه" بود در ثنای وی

پاسخ

روزی شعری گفتم با مطلع "لول و مستم، لول و مستم، لول و مستم، لول و مستم" و یار عزیز
از دست رفته ای در آن روز به من ایراد گرفت که: "دورۀ این می و مستی ها گذشته".

در همان نشست، همان یار عزیز این دوبیت را خواند:

ای دل، ای دل، ای دل بی حاصل من

ای دل ای دل چند کنی ای دل من

آسان نشود مشکل کار من و تو

من مشکل تو، توئی توئی مشکل من

آن اعتراض و این چهارانه بهانه‌ای شد برای این

پاسخ

مستی از سر پرید و خواب آمد

غفلتی بی حد و حساب آمد

گفت با من، دگر مگو مستی

که به سر دورۀ شراب آمد

چه بگویم؟ که بدتر از مستی است

آن چه جای شراب ناب آمد

میِ روشنگر درونم رفت

خواب بر دیدگان حجاب آمد

با کلامش زد آتشی به دلم

داغ بر دل چنان کباب آمد

دل گرفته است و چشم بارانی

بر فضای دلم سحاب آمد

با فلانی بگو که خرده مگیر

که کنون گرچه شیخ ماب آمد

بر در میکده بدیدم مست

"ای دل ای دل" کنان خراب آمد

جام می در کَفَش به از این که

ناخنش را ز خون خضاب آمد

کاش مستی بُد و صراحت او

پرسشت را کنون جواب آمد؟

پیر ما گفت این چنین، بشنو

هم ز ساقی چنین خطاب آمد

سرمپیچان از آن چه آمدنی است

تو هم اینک ز می متاب، آمد

گر که ساقیت هم چو ساقی ماست

مِی گرفتن از او صواب آمد

"کاوه" مست است و می دوباره زده

ای مگس دور شو، عقاب آمد

که در انتهای همان نشست تقدیمش کردم

استدعا دارم آن دسته از دوستان که با توجه به آن چارانه، آن دوست عزیزم را شناختند "هیچ" برداشت خاصی نکنند، که ما هر دو تا انتهای حیات زمینی آن دوست باهم بسیار صمیمی بودیم.

تو ملرز





تزول الجبال و لا تزل

ارم ببصرک اقصی القوم

عض علی ناجذک

و غض بصرک

اعرالله جمجمتک

واعلم ان النصر

تد فی الارض قدمک

من عندالله سبحانه

 

 

 

علی ابن ابیطالب (ع)

ز بسیاری دشمن شرزه ای

به کهسار اگر اوفتد لرزه ای

ملرز و تو ستوارتر باش از او

مگردان به پیکار روی از عدو

ز خشمت ثنایا به هم برفشار

به جانت بخر سختی کارزار

بده کاسۀ سر به جان آفرین

ز جان بگذر و جز خدایت مبین

سرت را به جان آفرین می سپار

ز جان بگذر اندر ره کردگار

مَتَرس از فراوانی دشمنان

بمان پای بر جا به میدان، بمان

به پیکار پایت به میدان بکوب

به لشگر نگر از شَمال و جنوب

ورای صف دشمنان را نگر

به مکر و فریب عدو کن نظر

چو گشتی تو آگه ز تدبیرشان

به برق و چکاچاک شمشیرشان

بنه چشم بر هم، هراسان مشو

ز بسیاری خصم، حیران مشو

بدان از خدا فتحت آید ز پی

ترا نیست فتحی، جز از سوی وی

سالروز آزادی خرمشهر