خدا کند که ز چشم حسود بد مرسادم
اگر ز هجر غمینم ز یاد روی تو شادم
درآن سپیده به رویا چه ها که با تو نکردم
که هوشیاری از این خواب خوب کاش مبادم
هم از پیاله چشیدم، هم از قرابه کشیدم
ز غنچه بوسه گرفتم، به لاله بوسه نهادم
نگاه، خیره نمودم به نرگس از سر مستی
به پنجه تاب سر سنبل و بنفشه بدادم
چو دست داد کمند سیه به دست بگیرم
کمان کشیدی و ناوک به قلب پاره فتادم
هزار جان گرامی نثار پای تو کردم
گره ز زلف گشودی، هزار عقده گشادم
نماز ظهرم و عصرم قضا شده است و نخواندم
ز شام کفر دو زلفت، یقین، رفته به بادم
شراب بی خبری از سبوی وهم به جامم
زخط جور فزون ریز، باد هرچه که بادم
کدام طالع نحسی فکند سایه به بامم؟
کشید روی جبین سپید خط سوادم
که راه هجر گرفتی، مرا نهادی و رفتی
پیامی از تو نیامد، نکرده ای ز چه یادم؟
به جز به خواب و به رویا وصال نیست میسّر
مرا مگر به جز از بهر غصه دهر نزادم
زخاطرت نگذشت این نشسته در دل رویا؟
ز خاطر تو مگر رفت عهد مهر و ودادم
تهی است حنجرهام ازهوای شیون وفریاد
وگرنه گوش فلک کر شود ز ضجه و دادم
بگو بدان مه رویائیم که بی تو بمیرد
چودم به دم نزند "کاوه" از ولای شما دم
آن مست که مغرور بدان مسند و جاه است
گو باش که این سست ترین تکیه گاه است
وقتی که نه انصاف به دل هاست، نه مردی
یا هر مژه ام در پی حق چشم به راه است
وقتی ز محبت خبری نیست به دل ها
وقتی که دلم تشنة یک نیم نگاه است
بستان ز من این کاسه و لاجرعه بیاشام
سرکش که دراین جام، نه می، مهرگیاه است
وقتی که دلم تنگ ترین گوشة دنیاست
وقتی که شب من تهی از پرتو ماه است
از پنجرة خانة من سکة خورشید
تصویر یکی لکه سوراخ سیاه است
دل خوش به چه دارم؟ به مه و مهر؟ کجایند؟
سرخوش ز چه باشم؟ ز می و یار؟ گناه است
دل بسته حقیم و ز ناکس نهراسیم
زیرا دلمان همدل خورشید پگاه است
در باور ضحاک پیام آور مرگ است
هر "کاوه" که بر کتف وسر و مار گواه است
وقتی صمیم آمدنت هم نمی رسد
حتی کلیم آمدنت هم نمی رسد
آمد بهار تازه، ولی نازنین من
بر ما نسیم آمدنت هم نمی رسد
من آشنای عطر تو هستم، بگو چرا
حتی شمیم آمدنت هم نمی رسد؟
تعبیر خواب های قدیمی من، دگر
خواب قدیم آمدنت هم نمی رسد
ای پاسخ سلام من ای تک سوار من
اسب سلیم آمدنت هم نمی رسد
یخ بسته قلب ها به زمستان دوریت
هُرم صمیم آمدنت هم نمی رسد
دلشوره ای عظیم به جانم نشسته است
شور عظیم آمدنت هم نمی رسد
از"آ" گذشته "کاوه ولی کِی امید هست
وقتی به "میم" آمدنت هم نمی رسد
فدای
چشم نرگست، نگه چرا نمی کنی؟
فرشته خوی من چرا
نظر به ما نمی کنی؟
رها چرا
نمی کنی، دو زلف چون کمند و یا
ز بند زلف خود چرا
مرا رها نمی کنی؟
سیاه
موی من ز تو شده است تیره روز من
چرا چو ماه روی
خود شب مرا نمی کنی؟
از این
که عاشقت چنین به خون دل فتاده است
دو گونه سرخ می
کنی، ولی حیا نمی کنی
دگر دو بوسه گر که نذر این غمین نمی کنی
همان نذور کهنه را چرا ادا نمی کنی؟
نگرانم نکند خواب بمانم امشب
تشنه در چشمۀ مهتاب بمانم امشب
گذری بر گذر لیلی و مجنون نکنم
بی نصیب از سفری ناب بمانم امشب
اگرم جام پی جام دهی تا دم صبح
می کنم عهد که شاداب بمانم امشب
رحم کن کاسۀ ما را تهی از باده مخواه
تا که مست از می خوشاب بمانم امشب
مطلع قرص قمر پنجرۀ خانۀ توست
سر درآر ار نه که بی تاب بمانم امشب
یک کمی زودترک پنجره بگشا، بی می
نگرانم نکند خواب بمانم امشب