سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

تمام خاطرۀ عشق ما

تو خواستی

            من دانستم

من خواستم

            تو نتوانستی

من با زبان بی زبانی به تو گفتم

            تو با گوش ناشنوایی نشنیدی

                        تمام خاطرۀ عشق ما به هم این بود

ته

تا انتهای تاریخ، آسیمه سر دویدیم

خود را پیاده دیدیم آن گاه که رسیدیم

مرکب نهاده بودیم در ابتدای این راه

هم پابرهنه رنج این ره به جان خریدیم

رفتیم تا کلاه خود را کنیم قاضی

سر داشتیم لیکن بر سر کُلَه ندیدیم

یعنی کلاهمان را از سر ربوده بودند

وقتی به حرف ایشان این راه را گزیدیم

می خواستیم خرقه بر سرکشیم از شرم

بودیم لخت و عریان، خجلت ز خود کشیدیم

گفتیم باز خوب است، هر چند لخت و عوریم

لیکن به همت خودشاهد به بر کشیدیم

در گوشمان ندائی پیچید و گنگ می گفت:

تاریخ تَه ندارد، ما خود به ته رسیدیم

ای خدا نشناس ها

هر سحر شمشیر کین بر عدل مطلق می زنند

ظهر خود مرهم به روی فرق منشق می زنند

با هُمُ الغاوُن و ما لا یَفعَلوا کشتندمان

طعنۀ فی کلِّ وادٍ بر فرزدق می زنند

عشق در قاموسشان دیوانگی، عرفان جنون

ننگ بدنامی به عذرا و به وامق می زنند

از نشان چون گل به بام من هزاران پرچم است

بر سر بام مجانین چون که بیرق می زنند

من خدایم، ای خدا نشناس ها، مجنون نیَم

من خدایم، طفل هاتان سنگ ناحق می زنند

گر مرا در جرم خودآگاهی اعدامم کنید

چوب های دار من بانگ انالحق می زنند     

من ندیدم، ولی ...

رفته مردی که بانک دزدیده است

بعد سرقت ز جمله پرسیده است:

که شما دیده اید این دزدی؟

کودنی زان میانه جنبیده است

و به فریاد گفته: من دیدم

دزد، در دم سرش ببریده است

مردی آن جا کنار همسر خویش

ایستاده است و سخت ترسیده است

دزد از او دوباره پرسیده است:

که مگر آن سؤال نشنیده است؟

مرد هم گفته با شتاب به او:

من ندیدم، ولی زنم دیده است

بیا سِیلِ دِلِ ما کُ

دِلِم اَ غُصِّة غُروَت تو مویی چِشمَة خونَه

دلم از غصه غربت تو گوئی چشمة خون است

سَرِ ای چِشمَه کَه نِیسِم اَ چَشِم گورگَه روونَه

کنار این چشمه نشسته ام، از چشمم گریه روان است

مَ ای لا، تو او لا، چِشمَه دِ مِنِ ما شیَه حایِل

من این سو، تو آن سو، چشمه فاصله بین ماست

شی کُنِم رولَه عَزیزِم کِه بَشی وِ مَ تو مایِل

ای عزیز دلم، چه بکنم تا تو به من علاقه مند شوی

بَس که گورگِسِّم دِ چِشمَه چِشمَه نی، سِیلِ بَهارَه

ازبس که درچشمه گریستم،چشمه نیست،سیل بهاراست

اُوِ چِشمَه دیَه شورَه دِهِ دامو شورِه زارَه

آب چشمه دیگر شور شده است، ده پائین شوره زار

رولَه چَش بَوَن، مِتَرسِم دُوارَه هَنی بَوازِم

عزیزم چشمت را ببند، می ترسم که باز ببازم

مَ سِزِرگِه مِرَه لارِم اِیَه چَش وَ تو نَنازِم

ستون فقراتم می لرزد اگر تو را نگاه نکنم

تو کِه چَشاتَ بَوَنّی صوا صُب هَنی ایوارَه س

اگرتوچشمانت راببندی، صبح فردا هنوز غروب است

دِ چَشات هِزار تا خُورشی دِ چَشام اَشکِ سِتارَه س

درچشمان توهزارخورشید،درچشمان من اشک ستاره است

بیا سِیلِ دِلِ ما کُ کِه چینی زار و کَلافِه م

بیا و به دل ما بنگر که چنان زار و کلافه هستم

کِه زونَ فارسی نَه هَشتِم وِ لُری شِعر مِبافَم

که فارسی راگذاشته ام، به لهجه لری شعر می سرایم