وقتی گلوی جوجه ای، با تیغ تیزی می درید
وقتی به مطبخ جوجه را، بر سیخ هایش می کشید
وقتی که عطر زعفران، تا آسمان ها می پرید
وقتی که او بر آتش منقل دمادم می دمید
من عاشق جوجه شدم، نه عقل ماند و نه دلی
چیزی نمی خواهم دگر، از کوفته های قلقلی
یک آن حواسم پرت شد، یک گربه آنجا خفته بود
یک دم پرید و جوجه را، از پیش چشمانم ربود
وقتی که ماندم بی غذا، شد آشپز گویا جری
زد جوجه های فلفلی، می داد دست مشتری
من ماندم و داغ دلی، نه جوجه ای، نه فلفلی
حتی نمانده دست کم، آن کوفته های قلقلی
مادر همسرم دوشنبه قبل
باز هم میهمان ما شده بود
بین صحبت ز جای خود برخاست
خسته از گفتمان ما شده بود
رفت و با دخترش گلایه نمود
که عجب شوهر تو بدخو بود
ناگه افتاد ساعت از دیوار
در همان جا که پیش از آن او بود
خشمگین گشته با غضب کردم
غرغری که به زیرلب بوده است
تف بر این ساعت زمان نشناس
که همیشه کمی عقب بوده است
بعد هشتاد سال سن یک مرد
هوس زوجه جدیدی کرد
یک سری رفت تا پل تجریش
دید هر گوشه دختری کم و بیش
همه تو دلبرو و مامانی
کیف و کفش "جیورجو آرمانی"
روسری های مارک "تدلاپیدوس"
مارک شلوار "گوچی" مانتو "بوس"
همگی هفت خط و او ناشی
رو نگو، بلکه بوم نقاشی
منتظر بهر بوق بنز و ژیان
جمله "سرمایه های سرگردان"
گفت با خود که این چه اوضاعیست؟
دختر جن زده خورندم نیست
من که در انتهای این راهم
دختری صاف و ساده می خواهم
از سر پل بگشت، تا ته ری
از دماوند، تا سه راهی جی
جستجو هرچه کرد، کمتر یافت
خشمگین گشت و از غضب برتافت
زن سی ساله بود بدکردار
دختر بیست ساله پای کار
بند دامان جملگی شان سست
پانزده ساله مشتری می جست
الغرض، گشت و گشت و گشت آن مرد
عاقبت آن چه خواست پیدا کرد
چارده ساله دختری، دلبر
نه مهش دیده مو، نه رو اختر
دختری چشم و گوش بسته و پاک
دختری رشک حوری افلاک
پیرمرد از برای خواهش خود
کرد کفش و کلاه و راهی شد
خواستگاری نمود از دختر
پدر دخترک ز بیم خطر
که مبادا که دخترش برود
مثل دیگر زنان کوچه شود
زود بر پیرمرد گفت آری
تو بهین مرد شهر و بازاری
راضیم دخترم شود زن تو
بعد از این هر چه شد به گردن تو
پیرمرد از شعف دلش لرزید
دست ها را به روی هم سایید
عقد کردند و دست به دست شدند
سوی حجله روان دو مست شدند
دخترک مست آن لباس سفید
مرد مست عیال پاک جدید
هر دو با هم درون حجله ی بخت
بنشستند مدتی بر تخت
مرد گفت: ای چو غنچه نشکفته
مادرت هیچ با شما گفته
که چه کاری به حجله باید کرد؟
یا چه سان مرد را به وجد آورد؟
دخترک گفت: نه، نمی دانم
هیچ با من نگفته مامانم
مگر اینجا چه کار باید کرد؟
تو که بی تجربه نئی ای مرد
مرد دستی به موی ماه کشید
بعد فکری نمود و آه کشید
گفت: من هم هرآن چه می کوشم
شده این ماجرا فراموشم
تا که دندان خود نهم در آب
هیچ کاری نمانده الاّ خواب
یکی بود، یکی نبود. روزگاری دور کوسه ای در اقیانوسی زندگی می کرد که بسیار خشن و در عین حال سریع بود – از همة قایق های تند رو هم سریع تر-. ماهی های کوچک اقیانوس که از خشونت کوسه به جان آمده بودند، همه گوشه گیر شدند که ناگاه ...، کوسه ما بدون هیچ تماسی با جنس مخالف از بطن خود کوسه ای زائید.
کوسه جوان نه خشونت کوسه مادر را داشت و نه تندی او را. ماهی های کوچک ِ ساده دل که این نکات را در او دیدند، باز در اقیانوس به بازی های کودکانه شان مشعول شدند، اما ... کوسه جوان یک مسئله دیگر هم داشت، ... چپ بود. وقتی به یکی از ماهی ها خیره می شد، تا او خود را آماده فرار کند، کوسه، ماهی دیگری را شکار کرده بود.
ماهی های کوچک به دنبال راه گریزی بودند که کوسه جوان و کوسه مادر مشترکاً صاحب فرزند جدیدی شدند. این کوسه با احتیاط به لانه همه ماهی ها سر زد و گفت: "حاضر است حتی با بزرگترین نهنگ اقیانوس هم دوست شود."
ماهی های کوچک باز هم در اقیانوس بازی می کردند، بی آن که بدانند، کوسه کوسه است، و همه بچه های همان کوسه اصلی هستند.
1388/5/19
گرچه شعر من کلامی ساده است
کاوه بهر داغتان آماده است
شعر های من کلام عاشقی اشت
شعرهایم شاخه های رازقی است
شعرهایم حرف امروز همه است
شعرهایم نکتة بی واهمه است
یک دو بیت اینجاست، گفتندم نخوان
پس نخوانم بهر حفظ جمعمان
شعر می خوانم نه بهر نیشخند
شعر می گویم، کلام ارجمند
بیت بعد آن سوی خط قرمز است
خواندنش موکول بر تا هرگز است
گفته بودم ساده می گویم سخن
تا بخوانم شعر خود در انجمن
مصرعی دارم، نمی خوانم ز ترس
واین مرا رندی به میدان داده درس
مصرع بعدیش لکن خواندنی است
تا شما هستید، کاوه ماندنی است