دیگر نه من منِ دیرینم
نه آن یگانه یادگار تو ای یار، ای عزیز
عطر همیشگی پیکر تو را دارد
* * *
از پشت ابرهای فراموشی
یک خاطره، گران
بر مغز خستۀ من پتک می زند
با صدهزار امید
بیرون می آورم
یادآور تو را
در می گشایمش
آنگاه یک نفس
پر می کنم فضای سینۀ تنگ پر التهاب
از آن هوای ماندۀ سنگین یاد تو
با اشتیاق مگر که هنوز هم
بوی تو را بدهد
افسوس و درد که
دیگر نه من منِ دیرینم
نه آن یگانه یادگار تو ای یار، ای عزیز
عطر همیشگی پیکر تو را دارد
می بویمش هزار مرتبه
اما نمی دهد
بوی تو را دگر
دل تنگ و بی قرار
می کاومش مگر
بازآردم نشانه ای از خاطرات تو
بعد از هزار مرتبه
- شاید که بیشتر
کان بسته را به یاد تو بوئیده بودمش
این بار
بعد زمانی دراز که
دیگر نه من منِ دیرینم
نه آن یگانه یادگار تو ای یار، ای عزیز
عطر همیشگی پیکر تو را دارد
در لابلای بستۀ آن کهنه یادگار
یک برگ کاغذ تا خورده و چروک
دیدم
بر آن نوشته بود
"شعری برای تو"
در گوشه ای دگر
با دست خط تو اینسان نوشته بود
"با یک نگاه ومن اینگونه آغاز شدم
و عشق را که نهایتی نداشت بصبوری
تطهیر آفتاب و مرگ روز پذیرا
شدم تا تمام لحظه های من نگاه
((تو)) باشد"
اما چه چاره ای
دیگر نه من منِ دیرینم
نه آن یگانه یادگار تو ای یار، ای عزیز
عطر همیشگی پیکر تو را دارد
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال ماه در ابروی یار باید دید
حافظ
اگرچه دیده شده ماه نو ولی این بار
بگو به فَتویِ من روزه را نگاهش دار
مَهِ تمام مرا بنگر و بدان که هنوز
ز ماه روزه به جا مانده روزها بسیار
عجب ز صُنع خدا بین که روی نو مَه من
به شام زلف سیاهش بود مَهِ ده و چار
چو بَدر کامل روی تواَم بود منظر
چگونه روزۀ سی روزه را کنم افطار؟
اگر ز سر به هوایی بدیده مفتی ماه
نگاه ما نبود، جز به ماه مُفتِن یار
بگوش اگر به سما بهر مه نظر فکنی
بهوش باش که از سر نیافتدت دستار
فقیه شهره به دانش، بیا و درس نجوم
بخوان چو "کاوه" عامی به مکتب دلدار
بردگان را شعر آزادی بخوان
غمگنان را نغمه شادی بخوان
کافران را نقلی از ایمان بگو
گمرهان را قصة هادی بخوان
هر کویری را ز جنگل بازگو
شوره زاران را به قنادی بخوان
بهر هر بیغوله و ویرانه ای
گفته ای از شهر آبادی بخوان
هفت کفش آهنین در پای کن
هم عصای دستِ فولادی بخوان
قلة قاف غزل را فتح کن
شعر حافظ را به همزادی بخوان
تشنگان از شعر تر سیراب کن
مولوی را بهر استادی بخوان
غم جهان
به سر آید چو بدر من به در آید
چو بدر من به در آید به شام ما سحر آید
طلوع فجر مه من
غروب هرچه ستاره
که خور ز خجلت رویش ز غرب تیره برآید
سپاه طاغی و باغی
کشیده صف به تلاقی
مگر که راه بگیرند و او نه از سفر آید
بگو به خیل سفیهان
هرآنچه راه ببندید
به کوه و دشت و بیابان که از ره دگر آید
ز راه امن دل ما
مسیر روشن فردا
به کوچه کوچۀ دنیا ببین که بی خطر آید
درخت بوده همیشه به
پای مانده ز ریشه
بیا ببین که قوام درختی از ثمر آید
نخیل قدس ولایت
ستاده قائم و ثابت
بدین پسین و مطهر ثمر کز آن شجر آید
جهان به پاس وجودش
نهاده سر به سجودش
مَلَک عبید ملیکا کز او چنین پسر آید
تمام خانه نمایی
نظیف و پاک و مصفا
در انتظار زمانی که دلبرت ز در آید
برای آمدن او محیط
خانۀ جان را
هماره دار مهیا، هلا، که بی خبر آید
بهکاوۀنگرانگو که آیدازسفرآخِر
کسی که زآمدن او به کام نقل ترآید
در انتظار تو یک چلّه دل به خان مانده است
بسان تیر که در چلّۀ کمان مانده است
بیا، بیا که نه جسته است تیر دل زکمان
نه ماندنش به کمان را دگر توان مانده است
به دیده نقش جمالت، به سر امید وصال
به سینه یادِ ودادِ تو همچو جان مانده است
دلم که بسته به مِهر تو بود و ایدون باد
بدان هنوز بدان مُهر و آن نشان مانده است
هنوز گرچه دل من به دام توست، ولی
گه رهیدن او را نه بس زمان مانده است
شتاب کن، گُل باغ دل خزان زده شو
که یک دو روز به پایان این خزان مانده است
شبم ز هجر تو صد سال و روز، صد چندان
هنوز در پی آنی که دل جوان مانده است؟
اگر چه در غم هجر تو شد جوانی من
ولیک طبع جوانیم خوش روان مانده است
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
به شعر "کاوه" شوریده همچنان مانده است