در دو دست دعا چشمه ساری بهاری داری آری
در تن پر گنه جویباری، کناری چناری، تو ماری
در غم بی تو بودن دعایی به گوشم نیاید خدا را
کو دعا تا زند زخم کاری کاری به تاری، باری
چشمه ای در دعایت، به گاه گنه جوی بی آب هستی
قلب تشنه کند بی قراری به زاری کناری، تو یاری
یادم آمد زمان به من گفته بودی که با من تو یاری
هیچ با ما قراری مداری نداری؟ داری
چشمه ها دعایت ز هر سخره کوه روحم نبینی
گشته چون آبشاری ز خاری به خاری جاری؟
تا که نهر تن گرم تو می خزد بر زمستان جسمم
نُه فلک می شود از بخاری ساری غاری تاری
تا تو دست از برای دعا پیش رویت بگیری بپرسم:
نازنین از کدامین تباری که ثاری عاری داری؟
تا حجاب از تن خود دری در دل خود به فریاد گویم
کاش دستت چنان شاخساری برآری که خواری گذاری
بی دعا پیکر پرگناه و سیاه و تباهی به ناری
با دعایت تو خورشیدواری، جاری، فاری، ناری
ای که با هر دعایی پر از عطر گل ها کنی روح "کاوه"
در دو دست دعا چشمه ساری بهاری داری آری
خاری به چشم من از خار پای وی
شد استخوان به گلویم ز وای وی
نی تاب دیدن و نی طاقت سخن
در نای من نَبُوَد جز نوای وی
کی می کنم ز فراقش گلایه ای؟
این ناله از دل من شد به جای وی
خاری به پاش و چو تیری به قلب ماست
بی یاد خویش و دعایم شفای وی
مَنعم کنند حریفان بی خِرَد
کاین یار خُرد نباشد سزای وی
طفلان خُرد به هم آشناترند
طفل دلم شده است آشنای وی
هر آن که قصۀ ما را شنید گفت
صبر است صبر یگانه دوای وی
عشق و شکیب؟ کجا درخور همند؟
این گفت آن که نبد مبتلای وی
ایوب نیستم و بایدم کنون
صبری به قامت سرو رسای وی
هر سال آن چو یکی عمر نزد من
چشمی به هم زدن است از برای وی
پیری شدم خمیده در این آرزوی تا
باشد که بوسه ای بزنم بر دو پای وی
پرسند: پیری و بد مستی شباب
نی، گو که "کاوه" بود در ثنای وی
روزی شعری گفتم
با مطلع "لول و
مستم، لول و مستم، لول و مستم، لول و مستم" و یار عزیز
از دست رفته ای در آن روز به من ایراد گرفت که: "دورۀ این می و مستی ها
گذشته".
در همان نشست، همان یار عزیز این دوبیت را خواند:
ای دل، ای دل، ای دل بی حاصل من
ای دل ای دل چند کنی ای دل من
آسان نشود مشکل کار من و تو
من مشکل تو، توئی توئی مشکل من
آن اعتراض و این چهارانه بهانهای شد برای این
پاسخ
مستی از سر پرید و خواب آمد
غفلتی بی حد و حساب آمد
گفت با من، دگر مگو مستی
که به سر دورۀ شراب آمد
چه بگویم؟ که بدتر از مستی است
آن چه جای شراب ناب آمد
میِ روشنگر درونم رفت
خواب بر دیدگان حجاب آمد
با کلامش زد آتشی به دلم
داغ بر دل چنان کباب آمد
دل گرفته است و چشم بارانی
بر فضای دلم سحاب آمد
با فلانی بگو که خرده مگیر
که کنون گرچه شیخ ماب آمد
بر در میکده بدیدم مست
"ای دل ای دل" کنان خراب آمد
جام می در کَفَش به از این که
ناخنش را ز خون خضاب آمد
کاش مستی بُد و صراحت او
پرسشت را کنون جواب آمد؟
پیر ما گفت این چنین، بشنو
هم ز ساقی چنین خطاب آمد
سرمپیچان از آن چه آمدنی است
تو هم اینک ز می متاب، آمد
گر که ساقیت هم چو ساقی ماست
مِی گرفتن از او صواب آمد
"کاوه" مست است و می دوباره زده
ای مگس دور شو، عقاب آمد
که در انتهای همان نشست تقدیمش کردم
استدعا دارم آن دسته از دوستان که با توجه به آن چارانه، آن دوست عزیزم را شناختند "هیچ" برداشت خاصی نکنند، که ما هر دو تا انتهای حیات زمینی آن دوست باهم بسیار صمیمی بودیم.
لول و مستم، لول و مستم، لول و مستم، لول و مستم
تا که هستم این چنینم، این چنینم تا که هستم
ساکن دیری بُدَم من، جز ریا آنجا ندیدم
از ریا آزردم آخِر، در به مسجدها ببستم
زهدشان سالوس دیدم، هم عتاب و هم نوازش
هم خداشان را دروغین، جان به کف از بند جستم
دل شکسته دل بریدم، دل به دریا بسپریدم
از خداشان رو کشیدم، روی ساقی می پرستم
پیش از این خونخواره بودم، حال، نک، میخواره گشتم
از ریاکاران بریدم، نزد میخواران نشستم
می زنم بر تار شستی، افکنم بر راه شستی
بر دل کافِر چو شستم، شستم اما نی چو شستم
بی تو هیچم، بی تو پوچم، بی تو پوچم، بی تو هیچم
پیش از این پنجاه و اندی، حال با تو شستِ شستم
اینک این ساقی مرادم، واینک ای ساقی مریدم
اهل تبریزی، ز بلخم، شمس اَستی، من کی اَستم؟
با تو کامل بی تو خالی، با تو دایم بی تو حالی
با تو میرم، با تو گُردم، با تو شیرم، با تو لَستم
رفته بودی آمدی غم، آمدی غم را ندانم
رستم از دل با غم تو، از غم دل با تو رستم
نی بدیدم نی ندیدم، نی نوازش نی عتابی
نی گسستم نی بریدم، نی بریدم نی گسستم
روی پیر من جوان شد، سیرت زیبا عیان شد
هم چنین شد هم چنان شد، گشت زیبا روی گَستم
مِی خورم بر ر وی ساقی،مستم از جادوی ساقی
خوش اَناالحق می سرایم، مرغ حق پَرَّد ز شستم
می خورم، نی در پیاله، خمره خمره، خمره خمره
خود کنم پُر خمره خالی، زان که خالی ها شکستم
آن قَدَر مستم که راه جنت از دوزخ ندانم
زاین سبب پا بر صراط و سر به کار دست دستم
باغبان مینوی در باز کن زان رو که ترسم
نامۀ اعمال نیکم افتد از مستی ز دستم
"کاوه" گفتا: اهل جنت، اُقتُلونی، اَدخِلونی
اَینَ اَنهارٍ مِنَ الخَمری، که مستم، لول مستم
تزول الجبال و لا تزل ارم ببصرک اقصی القوم |
عض علی ناجذک و غض بصرک |
اعرالله جمجمتک واعلم ان النصر |
تد فی الارض قدمک من عندالله سبحانه |
|
|
|
علی ابن ابیطالب (ع) |
ز بسیاری دشمن شرزه ای
به کهسار اگر اوفتد لرزه ای
ملرز و تو ستوارتر باش از او
مگردان به پیکار روی از عدو
ز خشمت ثنایا به هم برفشار
به جانت بخر سختی کارزار
بده کاسۀ سر به جان آفرین
ز جان بگذر و جز خدایت مبین
سرت را به جان آفرین می سپار
ز جان بگذر اندر ره کردگار
مَتَرس از فراوانی دشمنان
بمان پای بر جا به میدان، بمان
به پیکار پایت به میدان بکوب
به لشگر نگر از شَمال و جنوب
ورای صف دشمنان را نگر
به مکر و فریب عدو کن نظر
چو گشتی تو آگه ز تدبیرشان
به برق و چکاچاک شمشیرشان
بنه چشم بر هم، هراسان مشو
ز بسیاری خصم، حیران مشو
بدان از خدا فتحت آید ز پی
ترا نیست فتحی، جز از سوی وی