کس احوال مرا هرگز نمی دانست
نگویی کاین ز بی مهری یاران است
کسی در کوچه های شهر
به آهنگی هراس انگیز می خوانده است
که هرکه پرسد از احوال یاران
جای او در کنج زندان است
* * *
ولی فریاد آن نامرد دیروزی
بریده شد به نایش عاقبت روزی
همه در کوچه ها خواندند
به آواز و به فریاد شبانروزی
که ما جان می دهیم
از بهر پیروزی
* * *
همه حال مرا دیدند
همه در هر کجای شهر خندیدند
همه در کوچه های پر ز خون خود
به آواز نشاط انگیز پرسیدند
که دژخیمان بگو از لاله ذاران تو آخِر
چند گل چیدند؟
* * *
کسی حال مرا دیگر نمی داند
که می خواهد ز من این درد بستاند؟
کسی در کوچه ها انگار
به آهنگی حزین این شعر می خواند
به دیگر روز انسان تلخ می میرد
به دیگر سال مرگِ تلخ می ماند
* * *
بیایارا که دست خود برافرازیم
بیا از جامۀ خونین بر اوج دست هامان پرچمی سازیم
بیا در کوچه های تار
به آهنگی دگر این شعر آغازیم
"فلک را سقف بشکافیم و
طرحی نو در اندازیم"
حافظا با ما سر ناسازگاری از چه رو؟
خود بگو، بنوشته ای آئین یاری از چه رو
ما مگر هرگز ز تو دعوت به یاری کرده ایم؟
پاسخ ما را بده، این رازداری از چه رو؟
گر بنا دیدن بُوَد در خشت خامی هم توان
پس برای ما دگر آئینه داری از چه رو؟
نیمه شب با تو اگر رأی تفعل کرده ایم
روز و شب فرقی ندارد، آه و زاری از چه رو؟
گفتمت چاره بکن، روزم سیه تر از شب است
پاسخم دادی دگر شب زنده داری از چه رو؟
گفتمت از حزن، گفتی در بهاران می بخور
حافظا، در انتظار نوبهاری از چه رو؟
در بهار و در خزان و هر زمان بی جام می
ما که خود مستیم پس این میگساری از چه رو؟
پرسمت زاحوال یاران، نی بگویی ناخوشند
نی بگوئی خوشدلند این بی قراری از چه رو؟
گفتمت یاران همه رفتند یک یک از برم
گفتی اینان نارفیقانند، یاری از چه رو؟
"کاوه" از صدق و صفا با تو تمام شب نخفت
پس بگو یارا تو با ما کینه داری از چه رو؟
بودن یا نبودن پرسش در این است
شکسپیر |
بودن یا نبودن بحث در این نیست وسوسه این است احمد شاملو |
سرودن یا نسرودن تمام مسئله این است
شهیار قنبری |
می توان شعر سرود
بودن، یا نبودن
سرودن، یا نسرودن
نه وسوسه آن است و
نه مسئله این است
بودن و نسرودن
هر روز مسئله این بوده است
بودن و سرودن
هنوز وسوسه این است
ولی آیا مجالی هست؟
نکوهیدن فجایع را
سرودن این وقایع را
و بعد از آن دوباره بودن و بودن سرودن را ... ؟
* * *
نچ
مجالی نیست
ولی زاین غم ملالی نیست
می توان شعر سرود
تا همیشه، همه جا
تا زمانی که ترا خونی و انگشتی هست
و به هر جای که دیواری هست
می توان خامه انگشت در خون آغشت
و به دیوار بلند
همة درد نوشت
و پس از آن یاران
نه یه نجوای
که فریاد کنان
می خوانند
شعر خونین ترا
خواه در کوچه تاریک
کنار دیوار
خواه آنگاه که آویخته گشتند
به یک چوبه دار
چه تفاوت دارد؟
دردها گفته شده است
* * *
مسئله حل نشد و
وسوسه باقی ماند
نیمه شب دوش چه سان پیکر جانانه بسوخت
که ازآن شعله همه جاهل و فرزانه بسوخت
اولین پیک سحرگاه چو پیغام آورد
نامه از هرم پیامش به در خانه بسوخت
(جای آن است که خون موج زند در دل لعل)
از سر غم، که خدا خانۀ کاشانه بسوخت
من چه گویم؟ به که گویم؟ که از این درد عظیم
نه فقط دوست، که بل دشمن و بیگانه بسوخت
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
دوش نستوه زمان در دل بستر بگداخت
می زنم داد، مرا پارۀ پیکر بگداخت
آب بر آتش دل ریخته دامن زدمش
آب دیده چو به دل ریخت، چو آذر بگداخت
خواستم آب بر این آتش سوزان ریزم
جهل بود آب سر چشمۀ کوثر بگداخت
سیل آتش شده جاری به همه شهر و دیار
که کنون در غم مرگش همه کشور بگداخت
تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
داغ دل دیده بسی هست در این سوخته جمع
لیک در این غم جانسوز خموشیم چو شمع
گرچه او بود چو فرماندۀ این لشکریان
تو شنیدی که شود لشکر حق قلع و قمع؟
کوری چشم عدو ارتش انبوه اکنون
بعد تو باز ز هر سو شده در گرد تو جمع
نیست بر هیچ لبی نغمه ای و آوایی
باز فریاد خروشی رسد از دور به سمع
سوز دل بین که ز بس آتش و اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
یاد تو زاین پس اگر شمع شب افروز من است
غم هجرت پس از این شعلۀ جان سوز من است
تو که رفتی، همه کس رفت، ندارم یاری
این همه حزن و غم و درد از این رو ز من است
نه فقط حال من این است در این رنج عظیم
که همه ملت ایران به همین روز من است
بی تو اینجا شده ام دور من از خویشتنم
همگان بی خود و خویشند، که در سوز من است؟
آشنایی نه، غریب است که دل سوز من است
چون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوخت
تن پاکش ز چه تا عرصۀ اموات ببرد؟
رخت بر بست ز خاک و به عرصات ببرد
او به حق آیۀ حق بود، ولی بس افسوس
آن مفسر به دل خاک چه آیات ببرد
گفت در پنج نمازش همۀ شرط بلاغ
حیف با این همه نیمی ز مقولات ببرد
اوکه جاوید حیات است و محی القرآن
لیک چون رفت مرا خرقۀ طامات ببرد
خرقۀ زهد مرا آب خرابات ببرد
خانۀ عقل مرا آتش میخانه بسوخت
آتش میکده این هجرت جانسوز تو است
که کنون پاک فتاده است مرا بر سر و دست
کاش من جای تو جان را به اجل می دادم
(سر و تن را نتوان گفت، که مقداری هست)
جای تو باغ بهشت است و ز پاکان بودی
بعد مرگت به قیامت، ز همان روز الست
از همان روز که خفتند شهیدان بر خاک
توبه کردم که دگر سوگ به یاران گنه است
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
غرق در خون دلم کرد مرا مردم چشم
این دل ریش کجا و به کجا مردم چشم؟
اشک خود سیل نموده است و کنون می ترسم
ریشۀ خانه کند از بُن و پا مردم چشم
تو که این سیل به پا کرده ای از اشک بگو
نوح و کشتیت کجا هست، کجا؟ مردم چشم
چشم ما نیست دگر مایۀ بینائی ما
به خدائی خدا هست بلا مردم چشم
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
مالک اشتر ما مرد، خدایا کرمی
به سر تربت او آر مسیحای دمی
یا رب آن بوذر ثانی به اباذر برسید
همۀ شادی یارانش، بدل شد به غمی
طبع من پرده در ار شد غم او چونش کرد
بخشش از حافظ شیراز طلب می کنمی
که اگر "کاوه" مریدت بُد و بدی تو مراد
باز از سوز درون آه برآورد همی
ترک افسانه بگو "حافظ" و مِی نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت