حنجره بسته، هیچ روزن نیست
معبری هم برای شیون نیست
چشمۀ شعر باز جوشان است
لیک حرفی برای گفتن نیست
روشنای نگاه نرگس رفت
سخنی بر زبان سوسن نیست
گفته ام با زبان مادریم:
مادرم هم زبان با من نیست
دامن از خون و اشک آلوده است
پاک تر زاین، به شهر، دامن نیست
پا به پایم بیا که بگریزیم
کرۀ ارض جای بودن نیست
بپریم از ستاره بالاتر
خاکدانی فضای مسکن نیست
زیر سقف فسانه ها خفتیم
غافل از آن که قصه مأمن نیست
به پری های قصه دل بستیم
در جهان غیر دیو ریمن نیست
دل به امید گرم می ماند
سرد چون دل، نه دی، نه بهمن نیست
آن قَدَر تیر فتنه باریده است
که به تن غیر زخم جوشن نیست
نی، خطا گفته ام که زان همه تیر
جوشنم هست و در درون تن نیست