مهتر بیار آن مادیان سرخ نارهوار را
بر پشت او زینی منه، بر او مبند افسار را
رَت خواهمش تا من بر او عریان نشینم سنگرو
آنگه بتازم چار سو آن رخش بد کردار را
جبریل اگر وحی آورد وز خشم رقعه بردرد
نی بشنود، نی بنگرد، اندام ما این کار را
این ابرش نارام ما، عشق است و زاو آرام ما
کاو افکند در دام ما خوشروی بد رفتار را
نا پخته بنشستم از آن، آن تند خوی بد عنان
زد بر زمینم آن چنان کز یاد بردم یار را