بر گور من حریفا، سنگی سپید بگذار
بی نامی و نشانی، بی نقش، صاف و هموار
از خاک من چو رفتی، اشکی مریز از چشم
حمدی بخوان و بگذر، بهرم نماز بگزار
آنگه بِبَر ز یادم، واین جسم خاکیم را
همراه خاطراتم یک جا به خاک بسپار
باکس مگو که آن یار اینگونه بود و آنسان
این پرده را ز پیش چشمان خویش بردار
آئینه بوده ام من، نقش تو بودم و بس
آن آینه شکسته است،زاین پس چنین بپندار
نه"کاوه"ای به دنیاآمد نه "کاوه" ای رفت
کس با خبر نگردد، انگار که نه انگار
(بر گور من حریفا، سنگی سپید بگذار)
گو تا نویسد آنجا با خط خویش حجار
این مرد خفته اینجا مردی ست آسمانی
(بی نامی و نشانی، بی نقش، صاف و هموار )
(از خاک من چو رفتی، اشکی مریز از چشم )
زیرا نیاز باشد این آب بهر اشجار
هر چند کافرستم اما کنون که مُردم
(حمدی بخوان و بگذر، بهرم نماز بگذار )
(آنگه بِبَر ز یادم، واین جسم خاکیم را )
این بار اگر نخواهی با خود نرو کلنجار
اندیشه ای که پر بود هر لحظه از طراوت
(همراه خاطراتم یک جا به خاک بسپار )
(باکس مگو که آن یار اینگونه بود و آنسان )
یارانه را گرفت و او گشت شیخ ِ تُجّار
رفتم در آسمانها با آنتونف ز اکراین
(این پرده را ز پیش چشمان خویش بردار )
(آئینه بوده ام من، نقش تو بودم و بس )
اما سقوط کردم با سوت نابهنجار
بالاتر از تمام هفت آسمان رسیدم
(آن آینه شکسته است،زاین پس چنین بپندار)
(نه"کاوه"ای به دنیاآمد نه "کاوه" ای رفت)
اما که "هاله نور" در کوچه می زند جار
افتاد گر به هرجا طیاره های روسی
(کس با خبر نگردد، انگار که نه انگار )
اگه از شما کسی چیزی به یاد نیاره پس ما باید دیگه چی بگیم؟؟؟؟