اشتهایش نیست، آنگاهی که نیست
سفره گستر، گرسِنِه بینی که کیست
آب نبود، ورنه باشد آشنا
با فنون آب بازی و شنا
صد قبا می دوخت، هر روزی به کار
سوزن خیاط گر بد آشکار
ور که بی بی خانه اندر مانده است
از حیا نبود، ز چادَر مانده است
یا ابابیل است بی آزار؟ هین؟
هم ز کرم باغچه می پرس این
"نفس اژدرهاست، او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است"