بعد هشتاد سال سن یک مرد
هوس زوجه جدیدی کرد
یک سری رفت تا پل تجریش
دید هر گوشه دختری کم و بیش
همه تو دلبرو و مامانی
کیف و کفش "جیورجو آرمانی"
روسری های مارک "تدلاپیدوس"
مارک شلوار "گوچی" مانتو "بوس"
همگی هفت خط و او ناشی
رو نگو، بلکه بوم نقاشی
منتظر بهر بوق بنز و ژیان
جمله "سرمایه های سرگردان"
گفت با خود که این چه اوضاعیست؟
دختر جن زده خورندم نیست
من که در انتهای این راهم
دختری صاف و ساده می خواهم
از سر پل بگشت، تا ته ری
از دماوند، تا سه راهی جی
جستجو هرچه کرد، کمتر یافت
خشمگین گشت و از غضب برتافت
زن سی ساله بود بدکردار
دختر بیست ساله پای کار
بند دامان جملگی شان سست
پانزده ساله مشتری می جست
الغرض، گشت و گشت و گشت آن مرد
عاقبت آن چه خواست پیدا کرد
چارده ساله دختری، دلبر
نه مهش دیده مو، نه رو اختر
دختری چشم و گوش بسته و پاک
دختری رشک حوری افلاک
پیرمرد از برای خواهش خود
کرد کفش و کلاه و راهی شد
خواستگاری نمود از دختر
پدر دخترک ز بیم خطر
که مبادا که دخترش برود
مثل دیگر زنان کوچه شود
زود بر پیرمرد گفت آری
تو بهین مرد شهر و بازاری
راضیم دخترم شود زن تو
بعد از این هر چه شد به گردن تو
پیرمرد از شعف دلش لرزید
دست ها را به روی هم سایید
عقد کردند و دست به دست شدند
سوی حجله روان دو مست شدند
دخترک مست آن لباس سفید
مرد مست عیال پاک جدید
هر دو با هم درون حجله ی بخت
بنشستند مدتی بر تخت
مرد گفت: ای چو غنچه نشکفته
مادرت هیچ با شما گفته
که چه کاری به حجله باید کرد؟
یا چه سان مرد را به وجد آورد؟
دخترک گفت: نه، نمی دانم
هیچ با من نگفته مامانم
مگر اینجا چه کار باید کرد؟
تو که بی تجربه نئی ای مرد
مرد دستی به موی ماه کشید
بعد فکری نمود و آه کشید
گفت: من هم هرآن چه می کوشم
شده این ماجرا فراموشم
تا که دندان خود نهم در آب
هیچ کاری نمانده الاّ خواب