سحرگه آسمان از مس
تمام روز از سیماب
غروب از آهن سرخ و
شب از فولاد دود اندود
هوا سنگینِ سنگین بود
تمام روز و شب دستان دیوی تیره بر هر شیشه ای انگشت می مالید و روز از شب سیه تر بود
درون کلبه ای تاریک
زنی از درد
به بی تابی به دور خویش می تابید
ودستان عجوزی همچنان انگشت آن دیوسیه برشیشۀ اندام این زن روغنی راباسرانگشتان سردوزردمی مالید
وَ زَن در درد جان می داد
نمی دانم شمارَش چند
ولیکن بارها تا صبح
چراغ عمر زن از درد
بسان شمع بالای سرش کز هر نسیمی کشته می شد، رو به خاموشی نهاد و باز روشن شد
چه گویم؟ عاقبت او مرد
در آن بحبوهۀ پرواز جان از تن
به جای آخرین دم زن سؤالی کرد:
"چه شد؟ آیا نخستین میوۀ این شاخ
که نه ماهش به خون خویش پروردم
سلامت هست؟"
و شویش پاسخ اینسان داد:
" بمیر ای زن
که اینک مرگ بر من به
چگونه چشم در چشم کسان خویش اندازم؟
بمیر ای زن
که اینک مرگ بر من به
بیا ای پیرزن بستان تو این طفل و به گورش نِه
چه خواهم کرد با دُختی؟
شرف، مردانگی، غیرت، تمامی مُرد در من، زن
چرا با من چنین کردی؟
بمیر ای زن
که اینک مرگ بر من به"
عجوز آن گَه عبائی بر سرش افکند و آن نوزاد زیبا را
چنان چون مایۀ ننگی
میان آن عبا پنهان نمود و رفت
* * *
ولی امروز
سحرگه آسمان زربفت
تمام روز از نور است
غروب از پرنیان سرخ و
شب، از اختران مملو
هوا از عطر گل سرشار
و دامان تو ای زن مبداء معراج هر مردی است
" تو ای زن قدر خود بشناس"