سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

با خانه خدای عشق، یا خانه عشق

ای قلب تمام عاشقان، خانۀ عشق

ای مایۀ جان عشق، جانانۀ عشق

ای خانۀ آشنای عشاق جهان

ای دور ز تو هرآنچه بیگانۀ عشق

ای جامع آگاهی و عقل و عرفان

ای روح هرآنکه هست دیوانۀ عشق

معنای حقیقی حقیقت به یقین

ای قصّۀ عشق، شعر و افسانه عشق

ای گوهر رخشنده، الماس سیاه

ای لؤلؤ تیره رنگ، دردانۀ عشق

ای شمع شب افروز سیاه، ای همه نور

عالم به طواف تو چو پروانۀ عشق

ای چشم سیاه تو عیان از دل زلف

کافتاده سیاه بر سر شانۀ عشق

دریای سیاه باده، ای آب زلال

ای کاسه و ای سبو و پیمانۀ عشق

گر میکده ای تو و خدایت ساقیست

لاجرعه به سرکشیم پیمانه عشق

آنگاه کنیم کر فلک را شب و روز

از غلغلۀ نعرۀ مستانۀ عشق

وداع

دیگر ای شهر پیمبر الوداع

دیگر ای معنای کوثر الوداع

ای در جبریل، ای باب النسا

ای ستون های مکرر الوداع

ای سریر و ای وفود و ای حرس

توبه و حنانه، یک سر الوداع

ای مصلای علی، ای مأذنه

مسجد و محراب و منبر الوداع

خاک عبدالّه مزار بی نشان

با تو ای کنج معطر الوداع

ای بقیع و خفتگان در بقیع

ای کبوترهای بی پر الوداع

ای حسن، ای باقر، ای زین العباد

پیشوای شیعه، جعفر، الوداع

ای مساجد، قصه های آشنا

با شما هم بار دیگر الوداع

ای غمامه، ای اجابه، ای بِلال

ای قبا و ای اباذر الوداع

ای احد، ای فتح، ای ذو قبلتین

فاطمه، سلمان و حیدر الوداع

اینک ای میعادِ میقات السلام

دیگر ای شهر پیمبر الوداع

باخچۀ سبز خدا


زیر اون گنبد سبزت باخچۀ سبز خداس

تو خونه‌ت باغ بهشته، سبزِ سبزه، با صفاس

اومدم تا در خونت رام ندادن تو بیام

بابا ما غرق گناهیم تو جهنّم جای ماس

سرمو کج می کنم، من یهو بغضم می گیره

به خودم میگم فلونی، تو کجا؟ این جا کجاس؟

دو تا چشمام خیس خیسه، نه غمه نه شادیه

چشِ چپ گریۀ شرمه، اشک شوقِ چشِ راس

زیر لب یه چیزی میگم، نه داعاس نه ذکر حق

فقد و فقد یه چیزه، آیه های التماس

یه دَفه گُر می گیرم، تب می کنم، داغ میشم

تب عشقه نمی دونم یا تب شرم و حیاس

هر چی هَس آتیشِ قلبه که می ریزه تو تنم

از دلم چیزی نمیگم، که خودش پیش شماس

یه کتاب رو دسّامه، دسّامو بالا می گیرم

نه کتاب قرآنه و نه دسِّ من دسِّ داعاس

دسّامو بالا می گیرم تا نبینن اشکامو

کتابه نامۀ اعمالمه، سنگین و سیاس

کتاب رو دسّاتو بیگیر بالا، گریه نکن

یاد مدرسه می افتم، تنبل تهِ کلاس

بیا وُ دفتر ما رو هر چی هَس خطش بزن

بد و خوب هرچی که بوده، بخشش از بُزُگتراس

مَ می خوام برم یه جایی که همه وختی میرن

همه چیزشون سفیده، ته دل تا به لباس

منو این جا رام ندادن، تو میگی اونجا برم؟

تا کتابمون سیاهه سد رامون همه جاس

این کتابمو بیگیر، چه میدونم؟ بسوزونش

یه کتابِ نو بده من، که سفیده مثِ یاس

قبله سیار


ای قبلة سیارکجائید؟ که هنگام نماز است

از روی چرا برقع خود را نگشائید؟ چه راز است؟

هم عابد از آن سوی که باشید، نهد روی به تسجید

هم معبد و معبود در آن جای که باشید فراز است

سُفتند و دریدند دل و سینه عشاق، کجائید؟

خون مُطهِر خون است، بیائید، بریزید، مجاز است

دست و سر عشاق شکستند و حریم حرم امن

این قلب شما بود و گنه با شه مجنون حجاز است

گاه است که شمشیر عدالت بکشید از کمر خویش

جمعه است و فقط با دم شمشیر شما خطبه مجاز است

این پرده کناری بزنید و بنمائید رخ خویش

کاین خیل صفا را به در حضرتتان روی نیاز است

یا نام شما هر طرفی دلقکی از معجزه گوید

معجز بنمائید که دانند چه کس شعبده باز است

زاین شعبده بازان، زمین گوشه به گوشه همه خون است

اعجاز شما راست، که زر را، چه باکیش ز گاز است

پر شیب و فراز است ره راهروان دست بگیرید

زان روی که هر سالکی افتادة این شیب و فراز است

تار است ز هجران شما روز و شب عالم خاکی

خورشید رخ روشنتان آخر این شام دراز است

هرچند که ما رو سیه و پر ز گناهیم، ولیکن

دل را نبریم از حق و دانیم خدا بنده نواز است

ما دست دعا سوی خدا یک سره داریم که آئید

دانیم که دستان شما هم به دعا یک سره باز است

آن سوی شمائید که مشتاق ظهورید و در این سوی

"کاوه" است که از هجر شما شمع و همه سوز و گداز است

خدعه خدعه

به یازده خم می گرچه دست ما نرسید

بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است

فرید اصفهانی

به یازده خم می من هنوز بر آنم

که تا ازین خم دیگر نخورده ام مانم

به تاک پاک قسم، تا ننوشم از شهدش

به خدعه خدعه اجل را ز خویش می رانم

خدا کند که دل ساقیم به رحم آید

به جام من بفشاند، که جان برافشانم

اگر که ساقیم اویست و می از این خمره

شراب خوارترین مردمان دورانم

ملولم از سده های خمار جان فرسا

به خلسه می برد این درد می تن و جانم

اگر فقط نمی از این می کهن نوشم

غزل به کوچه چو مستان شهر می خوانم

تمام چشمة کوثر نمی ز خمرة ماست

که سلسبیل شده جوی باده، می دانم

شبی به خواب، به دستم نهاد ساقی جام

بگفت نوش بود بر تو شیره جانم

از آن شبی که به خوابم چو مهر برتابید

هزار شب گذرد، باز نوربارانم

ز فیض نور زلالش که بر دلم افتاد

به نزد اهل خرد آبگینه گردانم

تو دیدی اشکم و گفتی که بحر آرام است

ز شوق نیست، که دریاچة پریشانم

پیاله را بشکستم، اگر چه پر می بود

گناه کرده ام اما، بدان پشیمانم

گناه صعب من از عفو او فزون تر نیست

ز خشم تاک نترسم، ز خود هراسانم

بسان مَه که گریزد به شوق مهر از شب

به شوق روی وی از خویشتن گریزانم

هر آن که نوشد از این خم، اگرچه در رویا

کمینه بنده درگاه قدس ایشانم

به سطح دایرة این جهان چو کانون است

که همچو وی نبود در محیط امکانم