سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

او را دیدم

او را دیدم

با قامتی میانه و با سینه ای فراخ

به آیه های بلند غرور می مانست

 

بر گونه های او

انبوه محاسن سیاه و پرپشتش

به ماه و به خورشید نه، به نور می مانست

 

او را دیدم

حتی سلام مرا نیز پاسخ گفت

نور از صدای لطیفش نمی شکست

 

 

او خود ترانه بود و به شعر و شعور می مانست

چارده

تندریم و گوش، کر داریم ما

آذرخشیم و شرر داریم ما

ابر نیسانی باران آوریم

در دل خود شور و شر داریم ما

نو بهاریم و به گل آبستنیم

غنچه های خوبِ تر داریم ما

رنگ پائیز از زمستان زادگان

دشمنانی بد گهر داریم ما

باغبان را گو هزاران باغ گل

از فدک هم تازه تر داریم ما

تیغ بر فرق شقایق می زنند

هر سحر شق القمر داریم ما

ژاله ایم و روی برگ لاله ها

تشت ها خون جگر داریم ما

خشکسالی گر بیاید سوی باغ

بر سر صد نیزه سر داریم ما

خود گل خورشید گردانیم از آن

سجده از شب تا سحر داریم ما

باقر علم گلیم آنسان که از

بوریا حاصل شکر داریم ما

راستی ما سرو را آموختیم

مکتب صدق و هنر داریم ما

از لطافت مایۀ رشک گلیم

لیک گلچینی اگر داریم ما

کِظم و لطف خود به یک سو می نهیم

خانه اش زیر و زبر داریم ما

شاخ طوبی را رضائیم ار چه خود

صد ارم در زیر پر داریم ما

آیت تقوا و پرهیزیم اگر

جلوه ها چون نیلوفر داریم ما

پاکی باران و ابر رحمتیم

روی نَقیِ گل اثر داریم ما

حجم زندان را ز گل آکنده اند

محبس گل هم مگر داریم ما

باغ یعنی انتظاری در حضور

از گل نرگس خبر داریم ما

سینۀ آئینه پاک از نور ماست

شیشه را از سنگ بر داریم ما

مناجات خونین

مناجات علی امشب به خون آغشته تر بود

که هر شب خون ز چشم و امشبش از فرق سربود

خطا گفتی "به می سجاده رنگین کن" که یاری

به خون سجاده رنگین کرده، شاعر بی خبر بود

طبیبان مرهمش را شیر و شکّر خوانده بودند

از این رو قاتلش را شام از شیر و شکر بود

در این غم تا مبادا قاتلش بی شام ماند

علی را شام بیماری فقط خون جگر بود

الا ای زادۀ ملجم، چه کردی تا علی را

ندا "فُزتُ وَ رَبَّ الکَعبه" و خون تا کمر بود

بگو الله اکبر گو، اذان گو را ازآن رو

که با کفار اینجا معجز شق القمر بود

از این غم "کاوه" را دیدم مناجاتش به سان

مناجات علی امشب به خون آغشته تر بود

آه می کشم، رنج می کشی

مَرحَباً بِکِ یا حَبیبَتی

پاسخی بده، از چه ساکتی؟

در سکوت هم عین گفتنی

گفتنی تر از هر حکایتی

من فسانه‌ای نیمه کاره‌ام

داستان من را نهایتی

فی فِراغِک اِنّی اَموتُ بَل

اَنتِ اِبتِداءٌ بِغایَتی

من تو را  زِ دل آه می کشم

رنج می کشی، بی شکایتی

هر فرازی از داستان من

بر سکوت تو هست آیتی

اِنّی اِستَغَرَّق لَفی‌الظُّلوم

اَنتِ کَالزُّجاجِ‌الهِدایَتی

مثنوی عاشورا

تا خدا از خاک آدم آفرید

کربلا را خاک ماتم آفرید

گفت: آب و آتش و خاک و هوا

آفریدم بهر ختم الانبیا

گر نشاط اوست شادی جهان

از چه شد این وادی غم ها عیان؟

کز ازل خاکش به خون آغشته بود

در فراتــش موج هم سرگشته بود

آسمانش روز و شب از بس گریست

این زمان دیگر به چشمش اشک نیست

یا اگر هم گریه ای گاهی کند

رود او بر خاک کوتاهی کند

در کنار رود خاکش تشنه است

یادگاری از علم دار است و دست

دست پر آب و لب و سوز عطش

خیمه در تاب و تب و سوز عطش

حال اگر دستم به لب آبی کشید

بازوی این دست را باید برید

لب ز نوشیدن ولی دارد ابا

بارک الَّه بارک الَّه مرحبا

تیر می بارید و سقا جان گرفت

لب گشود و مشک در دندان گرفت

زیر باران مثل باران گریه کرد

مشک آویزان به دندان گریه کرد

بو فضایل آه در آب اوفتاد

نقش مَه نه، ماه در آب اوفتاد

مشک و اشک و خون به هم آمیختند

شعله در کام سکینه ریختند

خیمه ها یک باره هم آوا شدند

نیزه های خیمه ها دولاّ شدند

خیمه ها گفتند: عطشان نیستیم

باز گرد ای مرد، ما می ایستیم

او نیامد، خیمه ها کوتاه شد

حجله گاه از ماجرا آگاه شد

نو عروسی دل برید از حجله گاه

گُرد میدانی رسید از گَرد راه

از سم اسبش جهان تاریک شد

آسمان هم بر زمین نزدیک شد

نعره قاسم چو رعد میغ بود

آتش کین، آذرخش تیغ بود

اسب را تازان تا مه شد زمین

بارک الَّه، بارک الَّه، آفرین

برق تیغ از گرد میدان مات شد

آفرین ها بی صدا هیهات شد

چشم ها از گرد میدان خسته شد

اشک در چشمان لیلا بسته شد

آسمان این تاق وارون سنگ بود

پیکر قاسم برایش تنگ بود

روح تا راهی برون جسم یافت

از هزاران زخم بیرون می شتافت

باز آمد قاسم از میدان خون

لیک بر اسبش فتاده باژگون

خون قاسم اشک ها را خون نمود

قیس، لیلا را کنون مجنون نمود

نی فقط غم در دل لیلا نشست

ام لیلا هم ز غم در هم شکست

تا که اکبر هم سوار باره شد

ام لیلا را جگر صد پاره شد

دشمنان گفتند: می آید نبی؟

بارک الَّه، بارک الَّه، صد زهی

اسب را می راند سوی قوم پست

دشمنان گفتند: این پیغمبر است؟

باز باید جاهلیت سر کنیم؟

جنگ با اولاد پیغمبر کنیم؟

گفت: با من ذوالفقار حیدر است

بر تن من جوشن پیغمبر است

از یمین می زد به دشمن وز یسار

تیغ در دستش به سان ذوالفقار

باز آمد العطش گویان ز راه

خویش را افکند در آغوش شاه

شاه گفتش: صبر کن یک چند باز

تا بنوشی کوثر از دستان راز

بار دیگر رو به سوی رزم کرد

رزم با آن کافران را عزم کرد

آن اباجهال، جاهل تر شدند

قاتل اولاد پیغمبر شدند

میر گفتا نازنین از دست رفت

آن نگار شوخ چشم مست رفت

آنگه اصغر را در آغوشش کشید

سوی میدان رفت و در گوشش دمید

اصغرم لالا که وقت خواب شد

در گلویت تشنگی بی تاب شد

اصغرم لالا که وقت خواب شد

خود فرات از این خجالت آب شد

اصغرم لالا که وقت خواب شد

خون سرخت در گلو سیماب شد

با لب عطشان تلذی را ببین

بارک الَّه، بارک الَّه، آفرین

آب را تا خشکلاخ آورده اند

بهر تو تیر سه شاخ آورده اند

نوک پیکان آبدیده آهن است

آب و آهن تشنگی را دشمن است

خون اصغر بر هوا پاشید امام

آسمان سرخ است ازآن هر صبح وشام

آسمان تنگ چشم بد نهاد

خون اصغر را گرفت وپس نداد

یک گل دیگر ز بستان کم شده است

دیگر از غم زانوانم خم شده است

بی تو دیگر درد سنگینی مراست

روزِ تنها، شامِ غمگینی مراست

کودکان رفتند و پیران نیز هم

خود نبد با دشمن این تمییز هم

تیرها بر یار پیغمبر زدند

آن حبیب پیر را هم سر زدند

فدیه داده سر به راه مقتدا

بارک الَّه، بارک الَّه، مرحبا

گوشه ای دیگر از آن دشت جنون

بین که جان داده است جون بی چند و چون

معنی عشق است این، نی بندگی

مرگ نَبوَد این، بخوانش زندگی

او رها می بود، کی بود او رهی؟

بارک الَّه، بارک الَّه، صد زهی

یک به یک آزادگان جان باختند

آتشی در جان حر انداختند

کرد آویزان به گردن پای ژنگ

بر سر زانو گذشت از دشت جنگ

تیغۀ شمشیر بر گردن نهاد

گفت می کش یا بده اذن جهاد

مقتدا گفتا: که نامت نیک باد

مادرت دانست و حر نامت نهاد

خیز از جای و به میدان روی نه

بارک الَّه، بارک الَّه، بر تو زه

می رسید از شش جهت باران تیر

شه ز روی ذوالجناح افتاد زیر

بهر حفظ آن امام راستین

دست عبدالّه در آمد زاستین

دست را جای سپر می آوری؟

بارک الَّه، بارک الَّه صد فَری

گفت عبدالّه: ببُر دست مرا

لیک ای شمشیر، بس کن ماجرا

می روی با دست خالی سوی میر؟

صبر کن ای تیغ، سر را هم بگیر

روی خاک کربلا یک سر نماند

هیچ جز هفتاد و دو پیکر نماند

گفت شه: کو شمر تا کاری کند؟

کیست آن کاو تا مرا یاری کند؟

یاوران رفتند و دیگر نیست کس

پس بیا ای شمر، بر فریاد رس

از هجوم اسب ها شه مات شد

رخ به نطع تیره زد طامات شد

شد پیاده شمر بد کیش و شناخت

تیغ سوی شاه برد و رنگ باخت

دید شه بالا و زیر دشنه را

زد به هم لب های خشک تشنه را

بعد از آن یاران کنون دور من است

لاله ها پژمرد، فصل سوسن است

سوسن از یک سو فقط گل می دهد

شمر را گو: تیغ از آن سو نهد

بوسه گاه خاتم آن جا نیز هست

شمر، آیا خنجر تو تیز هست؟

این تعلل چیست؟ جان بر لب رسید

زودتر می بُر، ببین زینب رسید

شمر مَردی کن، گلویم خسته شد

زود می بُر، رگ رگم بگسسته شد

زودتر می بُر، مرا تب می کُشد

گر نبُری اشک زینب می کُشد

گر ببیند آه از جان می کِشد

آه او عالم به پایان می کِشد

ور بگرید، روز محشر می رسد

عمر ما با هم به آخر می رسد

ذوالجناح آمد ز میدان بی سوار

پیکری زخمی و قلبی بی قرار

خیمه ها بی مرد ماند و بی سلاح

پاسدار خیمه ها شد ذوالجناح

با سُم و دندان حراست می نمود

بارک الَّه، بارک الَّه صد درود

شب رسید اما نشد صحرا سیاه

نور آتش می رسید از خیمه گاه

زینب آمد قتلگه بار دگر

دید پیکر هست، اما نیست سر

یک سبد پُر بوسه او همراه داشت

چون نبُد سر، بر رگ گردن گذاشت

حیدر آن جا بوسه ننهاده، تو نِه

بارک الَّه، بارک الَّه، بر تو زه

شب گذشت و شب گذشت و شب گذشت

شب گذشت اما چه بر زینب گذشت

ساربان، گر خواهی انگشتر بگیر

لیک انگشتش مبری خیر خیر

صبح دیدم کاروان آماده بود

چوب خشک نیزه ها گل داده بود

چوب ها گل های احمر داشتند

نیزه ها هفتاد و دو سر داشتند

خون چکید از نیزه ها بر دست ها

نیزه ها خون گریه کردند از حیا

کاروان کربلا بی چاوشی

می گذشت از دشت های ناخوشی

چاوشی شان بانگ جان سوز جرس

چاوشی شان صوت قرآن بود وبس

خواندن قرآن ز سرهای جدا

صوت نَتلوها عَلَیک از نیزه ها

سوی کوفه کاروان در راه بود

یوغ بر دستان آل الله بود

دست ها را یوغ ها د رنجه کرد

کوفه سنگ و شن درون پنجه کرد

سنگ ها سوی خدا پرتاب شد

دست کوفه رو شد از شرم آب شد

جمله ایشان یزیدی زاده اند

دست بر خون خدا بگشاده اند

کاروان از کوفه آمد سوی شام

تشت کفار اوفتاد از روی بام

نیزه ها سرها به تشت انداختند

شرمگین خود را به دشت انداختند

خیزران ها لیک بی پروا بدند

بر لب و دندان قرآن می زدند

گو مزن دیگر که رفت از کف توان

آی، دندان حسین و خیزران

کی به پایان می رسد این سوزِ تب

ذکر هفتاد و دو رند تشنه لب