سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

آه می کشم، رنج می کشی

مَرحَباً بِکِ یا حَبیبَتی

پاسخی بده، از چه ساکتی؟

در سکوت هم عین گفتنی

گفتنی تر از هر حکایتی

من فسانه‌ای نیمه کاره‌ام

داستان من را نهایتی

فی فِراغِک اِنّی اَموتُ بَل

اَنتِ اِبتِداءٌ بِغایَتی

من تو را  زِ دل آه می کشم

رنج می کشی، بی شکایتی

هر فرازی از داستان من

بر سکوت تو هست آیتی

اِنّی اِستَغَرَّق لَفی‌الظُّلوم

اَنتِ کَالزُّجاجِ‌الهِدایَتی

مثنوی عاشورا

تا خدا از خاک آدم آفرید

کربلا را خاک ماتم آفرید

گفت: آب و آتش و خاک و هوا

آفریدم بهر ختم الانبیا

گر نشاط اوست شادی جهان

از چه شد این وادی غم ها عیان؟

کز ازل خاکش به خون آغشته بود

در فراتــش موج هم سرگشته بود

آسمانش روز و شب از بس گریست

این زمان دیگر به چشمش اشک نیست

یا اگر هم گریه ای گاهی کند

رود او بر خاک کوتاهی کند

در کنار رود خاکش تشنه است

یادگاری از علم دار است و دست

دست پر آب و لب و سوز عطش

خیمه در تاب و تب و سوز عطش

حال اگر دستم به لب آبی کشید

بازوی این دست را باید برید

لب ز نوشیدن ولی دارد ابا

بارک الَّه بارک الَّه مرحبا

تیر می بارید و سقا جان گرفت

لب گشود و مشک در دندان گرفت

زیر باران مثل باران گریه کرد

مشک آویزان به دندان گریه کرد

بو فضایل آه در آب اوفتاد

نقش مَه نه، ماه در آب اوفتاد

مشک و اشک و خون به هم آمیختند

شعله در کام سکینه ریختند

خیمه ها یک باره هم آوا شدند

نیزه های خیمه ها دولاّ شدند

خیمه ها گفتند: عطشان نیستیم

باز گرد ای مرد، ما می ایستیم

او نیامد، خیمه ها کوتاه شد

حجله گاه از ماجرا آگاه شد

نو عروسی دل برید از حجله گاه

گُرد میدانی رسید از گَرد راه

از سم اسبش جهان تاریک شد

آسمان هم بر زمین نزدیک شد

نعره قاسم چو رعد میغ بود

آتش کین، آذرخش تیغ بود

اسب را تازان تا مه شد زمین

بارک الَّه، بارک الَّه، آفرین

برق تیغ از گرد میدان مات شد

آفرین ها بی صدا هیهات شد

چشم ها از گرد میدان خسته شد

اشک در چشمان لیلا بسته شد

آسمان این تاق وارون سنگ بود

پیکر قاسم برایش تنگ بود

روح تا راهی برون جسم یافت

از هزاران زخم بیرون می شتافت

باز آمد قاسم از میدان خون

لیک بر اسبش فتاده باژگون

خون قاسم اشک ها را خون نمود

قیس، لیلا را کنون مجنون نمود

نی فقط غم در دل لیلا نشست

ام لیلا هم ز غم در هم شکست

تا که اکبر هم سوار باره شد

ام لیلا را جگر صد پاره شد

دشمنان گفتند: می آید نبی؟

بارک الَّه، بارک الَّه، صد زهی

اسب را می راند سوی قوم پست

دشمنان گفتند: این پیغمبر است؟

باز باید جاهلیت سر کنیم؟

جنگ با اولاد پیغمبر کنیم؟

گفت: با من ذوالفقار حیدر است

بر تن من جوشن پیغمبر است

از یمین می زد به دشمن وز یسار

تیغ در دستش به سان ذوالفقار

باز آمد العطش گویان ز راه

خویش را افکند در آغوش شاه

شاه گفتش: صبر کن یک چند باز

تا بنوشی کوثر از دستان راز

بار دیگر رو به سوی رزم کرد

رزم با آن کافران را عزم کرد

آن اباجهال، جاهل تر شدند

قاتل اولاد پیغمبر شدند

میر گفتا نازنین از دست رفت

آن نگار شوخ چشم مست رفت

آنگه اصغر را در آغوشش کشید

سوی میدان رفت و در گوشش دمید

اصغرم لالا که وقت خواب شد

در گلویت تشنگی بی تاب شد

اصغرم لالا که وقت خواب شد

خود فرات از این خجالت آب شد

اصغرم لالا که وقت خواب شد

خون سرخت در گلو سیماب شد

با لب عطشان تلذی را ببین

بارک الَّه، بارک الَّه، آفرین

آب را تا خشکلاخ آورده اند

بهر تو تیر سه شاخ آورده اند

نوک پیکان آبدیده آهن است

آب و آهن تشنگی را دشمن است

خون اصغر بر هوا پاشید امام

آسمان سرخ است ازآن هر صبح وشام

آسمان تنگ چشم بد نهاد

خون اصغر را گرفت وپس نداد

یک گل دیگر ز بستان کم شده است

دیگر از غم زانوانم خم شده است

بی تو دیگر درد سنگینی مراست

روزِ تنها، شامِ غمگینی مراست

کودکان رفتند و پیران نیز هم

خود نبد با دشمن این تمییز هم

تیرها بر یار پیغمبر زدند

آن حبیب پیر را هم سر زدند

فدیه داده سر به راه مقتدا

بارک الَّه، بارک الَّه، مرحبا

گوشه ای دیگر از آن دشت جنون

بین که جان داده است جون بی چند و چون

معنی عشق است این، نی بندگی

مرگ نَبوَد این، بخوانش زندگی

او رها می بود، کی بود او رهی؟

بارک الَّه، بارک الَّه، صد زهی

یک به یک آزادگان جان باختند

آتشی در جان حر انداختند

کرد آویزان به گردن پای ژنگ

بر سر زانو گذشت از دشت جنگ

تیغۀ شمشیر بر گردن نهاد

گفت می کش یا بده اذن جهاد

مقتدا گفتا: که نامت نیک باد

مادرت دانست و حر نامت نهاد

خیز از جای و به میدان روی نه

بارک الَّه، بارک الَّه، بر تو زه

می رسید از شش جهت باران تیر

شه ز روی ذوالجناح افتاد زیر

بهر حفظ آن امام راستین

دست عبدالّه در آمد زاستین

دست را جای سپر می آوری؟

بارک الَّه، بارک الَّه صد فَری

گفت عبدالّه: ببُر دست مرا

لیک ای شمشیر، بس کن ماجرا

می روی با دست خالی سوی میر؟

صبر کن ای تیغ، سر را هم بگیر

روی خاک کربلا یک سر نماند

هیچ جز هفتاد و دو پیکر نماند

گفت شه: کو شمر تا کاری کند؟

کیست آن کاو تا مرا یاری کند؟

یاوران رفتند و دیگر نیست کس

پس بیا ای شمر، بر فریاد رس

از هجوم اسب ها شه مات شد

رخ به نطع تیره زد طامات شد

شد پیاده شمر بد کیش و شناخت

تیغ سوی شاه برد و رنگ باخت

دید شه بالا و زیر دشنه را

زد به هم لب های خشک تشنه را

بعد از آن یاران کنون دور من است

لاله ها پژمرد، فصل سوسن است

سوسن از یک سو فقط گل می دهد

شمر را گو: تیغ از آن سو نهد

بوسه گاه خاتم آن جا نیز هست

شمر، آیا خنجر تو تیز هست؟

این تعلل چیست؟ جان بر لب رسید

زودتر می بُر، ببین زینب رسید

شمر مَردی کن، گلویم خسته شد

زود می بُر، رگ رگم بگسسته شد

زودتر می بُر، مرا تب می کُشد

گر نبُری اشک زینب می کُشد

گر ببیند آه از جان می کِشد

آه او عالم به پایان می کِشد

ور بگرید، روز محشر می رسد

عمر ما با هم به آخر می رسد

ذوالجناح آمد ز میدان بی سوار

پیکری زخمی و قلبی بی قرار

خیمه ها بی مرد ماند و بی سلاح

پاسدار خیمه ها شد ذوالجناح

با سُم و دندان حراست می نمود

بارک الَّه، بارک الَّه صد درود

شب رسید اما نشد صحرا سیاه

نور آتش می رسید از خیمه گاه

زینب آمد قتلگه بار دگر

دید پیکر هست، اما نیست سر

یک سبد پُر بوسه او همراه داشت

چون نبُد سر، بر رگ گردن گذاشت

حیدر آن جا بوسه ننهاده، تو نِه

بارک الَّه، بارک الَّه، بر تو زه

شب گذشت و شب گذشت و شب گذشت

شب گذشت اما چه بر زینب گذشت

ساربان، گر خواهی انگشتر بگیر

لیک انگشتش مبری خیر خیر

صبح دیدم کاروان آماده بود

چوب خشک نیزه ها گل داده بود

چوب ها گل های احمر داشتند

نیزه ها هفتاد و دو سر داشتند

خون چکید از نیزه ها بر دست ها

نیزه ها خون گریه کردند از حیا

کاروان کربلا بی چاوشی

می گذشت از دشت های ناخوشی

چاوشی شان بانگ جان سوز جرس

چاوشی شان صوت قرآن بود وبس

خواندن قرآن ز سرهای جدا

صوت نَتلوها عَلَیک از نیزه ها

سوی کوفه کاروان در راه بود

یوغ بر دستان آل الله بود

دست ها را یوغ ها د رنجه کرد

کوفه سنگ و شن درون پنجه کرد

سنگ ها سوی خدا پرتاب شد

دست کوفه رو شد از شرم آب شد

جمله ایشان یزیدی زاده اند

دست بر خون خدا بگشاده اند

کاروان از کوفه آمد سوی شام

تشت کفار اوفتاد از روی بام

نیزه ها سرها به تشت انداختند

شرمگین خود را به دشت انداختند

خیزران ها لیک بی پروا بدند

بر لب و دندان قرآن می زدند

گو مزن دیگر که رفت از کف توان

آی، دندان حسین و خیزران

کی به پایان می رسد این سوزِ تب

ذکر هفتاد و دو رند تشنه لب

دور باطل

مائیم و لبی تشنه، ایشان و قدح پُر می

این حسرت و غم تا چند؟ واین جام تهی تا کی؟

بر گریۀ ما خندند، وز خنده شان گرییم

این دور نَبُد باطل؟ این دوره نگردد طی؟

انصاف نباشد این کافتد ز غم و شادی

در حنجره مان هق هق، در حنجره شان هی هی

پیشانی ایشان را بنوشت قضا اینسان

بی ساقی و می هرگز، بی مطرب و نی هم نی

چون نوبت ما آمد، تقدیر چنین بنوشت

نی ساقی و نی مطرب، نی چنگ و غزل، نی نِی

با این همه ما راضی هستیم بدین قسمت

زان روی که آن شادی آتش بُوَدش در پی

معشوق نمی خواهیم، می هم ندهد خلسه

کو بیخودی جاوید؟ تا غوطه زنم در وی

زاین رو به دلم شادی افتاد چو "کاوه" گفت:

مائیم و لبی تشنه، ایشان و قدح پُر می

تو ای زن قدر خود بشناس

سحرگه آسمان از مس

تمام روز از سیماب

غروب از آهن سرخ و

شب از فولاد دود اندود

                                                هوا سنگینِ سنگین بود

تمام روز و شب دستان دیوی تیره بر هر شیشه ای انگشت می مالید و روز از شب سیه تر بود

درون کلبه ای تاریک

زنی از درد

            به بی تابی به دور خویش می تابید

ودستان عجوزی همچنان انگشت آن دیوسیه برشیشۀ اندام این زن روغنی راباسرانگشتان سردوزردمی مالید

وَ  زَن در درد جان می داد

نمی دانم شمارَش چند

ولیکن بارها تا صبح

                        چراغ عمر زن از درد

بسان شمع بالای سرش کز هر نسیمی کشته می شد، رو به خاموشی نهاد و باز روشن شد

چه گویم؟ عاقبت او مرد

در آن بحبوهۀ پرواز جان از تن

                                    به جای آخرین دم زن سؤالی کرد:

"چه شد؟ آیا نخستین میوۀ این شاخ

                                    که نه ماهش به خون خویش پروردم

                                                                                    سلامت هست؟"

و شویش پاسخ اینسان داد:

" بمیر ای زن

            که اینک مرگ بر من به

چگونه چشم در چشم کسان خویش اندازم؟

بمیر ای زن

            که اینک مرگ بر من به

بیا ای پیرزن بستان تو این طفل و به گورش نِه

                        چه خواهم کرد با دُختی؟

شرف، مردانگی، غیرت، تمامی مُرد در من، زن

چرا با من چنین کردی؟

                        بمیر ای زن

                                    که اینک مرگ بر من به"

عجوز آن گَه عبائی بر سرش افکند و آن نوزاد زیبا را

چنان چون مایۀ ننگی

                        میان آن عبا پنهان نمود و رفت

            *          *          *

ولی امروز

سحرگه آسمان زربفت

تمام روز از نور است

غروب از پرنیان سرخ و

                                                 شب، از اختران مملو

هوا از عطر گل سرشار

و دامان تو ای زن مبداء معراج هر مردی است

                                                           " تو ای زن قدر خود بشناس"

پا به پا همگام با خدا

تا صبح یک شب با خدا همراه بودم

من هم چو او از راه و چاه آگاه بودم

شام درازی بود و راهی مِه گرفته

بر پردة مِه خاطرات عمر رفته

شد جلوه گر مانند فانوس خیالی

من می گذشتم، با چه شوری، با چه حالی

آن شب خدا تا صبح با من بود، با من

خورشید بالا آمد و شد دشت روشن

برگشتم و انداختم نیمه نگاهی

بر راه شب پیموده ام، خواهی نخواهی

دیدم که در طول ره طولانی ما

از ما دو ردِّ پا به جا مانده است آن جا

دستی نمودم سایه بان چشم هایم

تا ردِّ پای خویش را بهتر بپایم

دیدم در آن راه شبانه جای بر جا

یک ردِّ پا از ما به جا مانده است تنها

یعنی که در آن لحظه های شاد و آرام

پیداست هر دو ردِّ پا همراه و همگام

امّا به هر جائی که از من بخت برگشت

یک ردِّ پا مانده است بر روی تن دشت

ابرو کشیدم در هم و دستش گرفتم

قدری فشردم، زیر لب با شکوه گفتم:

تو گفته بودی با منی، پیوسته، هرجا

تنها رفیق شادیم بودی؟ خدایا

امّا در آن هنگامه های سختی و شرّ

با من نبودی، ردِّ پایت نیست، بنگر

رفتی مرا تنها رها کردی، تو تنها

آن سو نگه کن، ردِّ پایت نیست حتّی

امّا خدا لبخند شیرینی زد و گفت:

بهتر نگه کن بر دو ردِّ پای همجفت

ما رهنورد کهنه این پیر دشتیم

همپای هر ره پو از این صحرا گذشتیم

ما رهبری کردیم آدم را در این خاک

بال بشر گشتیم، تا پیمود افلاک

گفتیم تا پایان ره ما با تو هستیم

همراه یونس(ع) در دل ماهی نشستیم

گفتیم بر دریا بران، ای نوح(ع) ، بی بیم

"سَخَّر لَنا هذا" بگو، ما ناخدائیم

ما دست در آتش زدیم و گل درآمد

در نیل تا ما پا نهادیم آب پس زد

ما با دم عیسی(ع) به بیماران شفائیم

آن کس که تاج خار بر سر داشت، مائیم

دندان ما بشکست، نی دندان احمد (ص)

بر فرق ما خاکستر آمد، نی محمد(ص)

آن جا که راه سخت تا یأست کشانده است

دانی چرا یک ردِّ پا بر دشت مانده است

آن ردِّ تنها، ردِّ پای ماست، نی تو

امّا نگویی راه پیمودیم بی تو

پنداشتی ما بر سر صحرا پریدیم؟

نی، ما تو را آن جا به دوش خود کشیدیم