سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)
سیب کال حوا

سیب کال حوا

اشعار و نوشته های کاوه جوادیه / (کاوه) / (مهندس کاوه) / (کاوه جوادی)

شراره ها


چه کرده ای به فراقم، که از فراق تو شادم

بگو که دل به که دادی، که دل به غیر تو دادم


عاشقانی بی قرار، خونیانی غم زده

سینه ها در انتظار، دشنه ها ماتم زده


منی که همچو گل آفتابگردانم

چگونه چشم تماشا ز تو بگردانم



گر این حلوا به دست شیخ افتد

گمانم نیست تا افطار پاید



ای شیشه ترد جیوه آگین

ای آینه، ای حجم دروغین


به من گویند این اطراف نبود هیچ تا پستا

نمی دانند من خود آسیابانم در این صحرا


تا که از دستان سربی زخمه ای بر سازهاست

گوشۀ صدری دگر مجموعۀ آوازهاست

کاوه   تهران 78/5/5



یک کاوه لازم است که آهنگری کند

ضحاک اگر که بار دگر رهبری کند


وخدا هم گه گاه
شیطنت ها دارد
تهران 65/1/12

سعید سلیمان پور ارومی:

تا خراب از می شدم ، بردند پیش زاهدم

بررسی‌مان کرد و گفت :«این قابل تعمیر نیست!»

کاوه:

کاشکی پیش من آیی، من که پیر مذهبم

چون که تعمیر شما در حد آن بی پیر نیست

تهران  30/2/93


گر که مداحان همه باشند همچون این صنم

کم ز چوبی نیستم، منبر بسازید از تنم

تهران  93/3/11


پس از توقیف نشریۀ "آسمان"

آسمان بار امانت نتوانست کشید

گشت توقیف که هرکس بتواند بکشد


"به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟!"

بخواست جام می و گفت: پس چرا خالیست؟

"به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟!"

جواب داد ولم کن اجالتاً مستم

تهران  17/7/93


وقتی سیاهچاله مقصد تبعید نور شد

حبس "فتیله ها" به یک دو بهانه بعید نیست

تهران  94/8/21


فقط این پنج حرف و قصه کوتاه

برادر، گرگ، خون، پیراهن و چاه

تهران  94/8/27

 

 

پرسشی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

پس چرا در کل مجلس هیچ دانشمند نیست؟

تهران  94/9/2


"گل" در بر و می در کفِ دیوید بکام است

آن کس که چنین روز نمی خواست کدام است؟

تهران 95/6/16


ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

لیک دیگر نه به این حد و نه در این ابعاد

تهران 96/3/17


بی چاره درخت های خانه

خم کرده به زیر برف شانه

تهران 96/11/8



قالیچۀ پرنده چرا از اوج

بر خاک خشک این وطن افتاده؟


آیا نگین و مُهر سلیمانی

در دست دیو و اهرمن افتاده؟

ارزروم 98/10/22


چارده

تندریم و گوش، کر داریم ما

آذرخشیم و شرر داریم ما

ابر نیسانی باران آوریم

در دل خود شور و شر داریم ما

نو بهاریم و به گل آبستنیم

غنچه های خوبِ تر داریم ما

رنگ پائیز از زمستان زادگان

دشمنانی بد گهر داریم ما

باغبان را گو هزاران باغ گل

از فدک هم تازه تر داریم ما

تیغ بر فرق شقایق می زنند

هر سحر شق القمر داریم ما

ژاله ایم و روی برگ لاله ها

تشت ها خون جگر داریم ما

خشکسالی گر بیاید سوی باغ

بر سر صد نیزه سر داریم ما

خود گل خورشید گردانیم از آن

سجده از شب تا سحر داریم ما

باقر علم گلیم آنسان که از

بوریا حاصل شکر داریم ما

راستی ما سرو را آموختیم

مکتب صدق و هنر داریم ما

از لطافت مایۀ رشک گلیم

لیک گلچینی اگر داریم ما

کِظم و لطف خود به یک سو می نهیم

خانه اش زیر و زبر داریم ما

شاخ طوبی را رضائیم ار چه خود

صد ارم در زیر پر داریم ما

آیت تقوا و پرهیزیم اگر

جلوه ها چون نیلوفر داریم ما

پاکی باران و ابر رحمتیم

روی نَقیِ گل اثر داریم ما

حجم زندان را ز گل آکنده اند

محبس گل هم مگر داریم ما

باغ یعنی انتظاری در حضور

از گل نرگس خبر داریم ما

سینۀ آئینه پاک از نور ماست

شیشه را از سنگ بر داریم ما

به کفتاران و کرکس ها می اندیشم

به کفتاران می اندیشم

به کفتاران و کرکس ها

به این دریادلان پاک

به این ها که برای سیری و ماندن

نمی بندند

طمع در جان یک جاندار

و تنها لاشه های مانده از کشتار وحشی های دیگر را به عنوان طعام خویش بگزیدند

به کفتاران می اندیشم

به کفتاران و کرکس ها

به این دریادلان پاک

برره

نه من از چاپلوسان دیارم

نه بادمجان به قابت می گذارم

فقط جون عاشق خاگینه هستم

مرا بگذار پاچه ت را بخارم

 

همه "ووی گوشگولانس" اینجا کجا بید

برره مظهر ایران ما بید

که هر قفلی کلیدش پول بیده

وَ خارش درد جمله پاچه ها بید

 

از زبان آقای مهران مدیری:

نه از لیلون خود قَر کرده بیدم

نه من عشق از خودم در کرده بیدم

گرفتم پول یا مفت و از این راه

تمام ملت و خر کرده بیدم

 

پاسخ ما:

الهی که زِ لیلونــت بشی دور

"نُچُفسکو" هات بشه با لوبیا جور

نشیمن گز زنه نیشت الهی

نخود کوری، نخود کوری، نخود کور

 

و کلام آخر:

وَگوئِم کاش مدیری مرده بیده

که این مجموعه را او آفریده

ببین تیشه زده بر ریشۀ من

مغول اینسان به فرهنگم نَر...

ابوالحسن ورزی

نه ذوق نغمه، نه آزادی فغان دارم

چه سود از آن که به شاخ گل آشیان دارم

ابوالحسن ورزی

 

امیر شعر رسید و شعف به جان دارم

بــه جان خود شعف از یار مهربان دارم

ورای حد تصور، غزال دشت غزل

امید ما ز ره آمد، ببین که جان دارم

لهیب شعله شعرش، چو بر بیاض افتاد

حــکایت سخنش گوئیا عیان دارم

ســخن سرای ادیبی که با کلامش دل

نــهاده داغ سکوتی که بر زبان دارم

وداد یار عزیزی که آمده است از ره

روان اشک ز دیده به رخ نشان دارم

زهی رسیدن استاد شعر زی میهن

یــگانة سخن اینک در آشیان دارم

 

در محفل بازگشت ابوالحسن ورزی پس از آن که ایشان غزلی با مطلع اشاره شده خواندند ارتجالاً سروده و به ایشان تقدیم شد